(روباه کوچولوی من) my littel...

By crazyofvmin

45.3K 9.4K 5K

🎄Name:My Little Fox (روباه کوچولوی من) 🎭Genre:Fantazy/Fluff/Comedy/hybrid 👬Couple:Minv جیمین یک دامپزشکه ک... More

مقدمه
part1
part2
part 3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
paer28
part29
part31
part32
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45
part46
part47
final

part30

803 183 89
By crazyofvmin

سلام قشنگام

پارت جدید آوردم براتون

میدونم از فردا اکثریت نمیتونید بیاید واتپد برای همین گفتم یکم انرژی بگیرید برای درس خوندن.
💜💜💜

☆☆☆☆☆☆

_هی با توام میگم تو خونه من چیکار میکنی؟
جیمین که هنوز بهت زده بود با منگی نگاش کرد:تاتا تو منو یادت نمیاد؟!!!

از روی تخت بلند شدو ملحفه رو دور خودش پیچید: تاتا ، تاتا، چرا منو به این اسم صدا میکنی تا اونجایی که یادمه اسم من تهیونگه ولی اصلا شما رو نمیشناسم.
اینجا کجاست خونه منه یا تو؟

+خونه هیچکدوم اینجا هتله..
_هتل؟!

+هتل که نه این خونه رو برای چند روز اجاره کردیم
_و منو شما چه نسبتی داریم؟

جیمین با ناامیدی نالید:واقعا منو یادت نمیاد؟
_چند بار بگم نه.
به خودش و جیمین نگاه کرد:نگو که ما با هم خوابیدیم...

وقتی سکوت جیمینو دید به حالت انزجار صورتشو جمع کرد:یعنی میخوای بگی من گی ام؟...
اَیییی باورم نمیشه یه جوریه...

جیمین بهش برخورد:ولی دیشب داشتی التماسم میکردی.
_کی؟من؟!!! التماس!!!!!اونم به تو؟!!!هه خنده داره.

+کجاش خنده داره؟یادت رفته چقدر التماسم میکردی تاتا ، چیمی جفت...

_تاتا چی چی؟!!

+ببین تهیونگ تو الان هیچی یادت نمیاد، منم حسابی گیجم نمیدونم چه اتفاقی افتاده بهتره بری یه دوش بگیری تا منم ببینم چی شده...

_آره اینطوری بهتره ....
وقتی داشت میرفت زیر لب غر زد:من که چیزی یادم نمیاد ولی حتما خیلی وحشی بودی ...
تاتا داخل حموم شد و در پشت سرش بست.

جیمین کلافه توی اتاق قدم میزد.
یه تیشرت و شلوار پوشید و روی تخت نشست.

+یعنی چه اتفاقی افتاده !!!!خدای من نکنه هنوز خوابمو دارم کابوس میبینم...
دم و گوشای تاتا کجا رفت ...
چرا طرز حرف زدنش عوض شده!!!!! این تاتایی که الان میبینم با تاتای من زمین تا آسمون فرق داره...
دارم دیونه میشم.

[*بازم که داری غر میزنی؟
+خودشه فهمیدم کار توئه...
*صبر کن ببینم چی داری میگی؟ چی کار منه؟

+درسته تمام بلاهایی که تا الان سرم اومده مقصرش تو بودی...تو پای این روباهو به زندگی من وا کردی، تو باعث شدی گولتو بخورمو عاشق یه روباه بشم و اتفاق الان هم حتما زیر سر توئه.
تاتا کجاست من تاتای خودمو میخوام.

*ممکنه یک لحظه اون دهنتو بندی ببینم چی شده‌‌..

+من مطئنم کار تویه، تو تاتا رو تبدیلش کردی.

*نکنه راستی راستی باورت شده من فرشته آرزوهام؟!!!
+فرشته آرزوها که نه ولی قطعا جادوگری.

+خیلی بی ادبی ، هیچ میدونی تا حالا دکتر به این بی نزاکتی ندیدم.
دلم برای آقای دکترم تنگ شد.

!آقای دکتر دیگه کیه؟!
*شخصیت یکی از داستانامه لازم نیست تو بشناسیش.
پسر جون خوب گوش کن ببین چی میگم. من جادوگر یا فرشته یا هر چی که تو فکر میکنی نیستم ،من فقط نویسندم.
اون چیزایی که برای شما اتفاق میفته رو مینویسم‌، همین.
من فقط از اتفاقات خبر دارم‌ اگر خیلی دلت میخواد بدونی بیا از اتاق بریم بیرون تا برات بگم.
...
خب باید از دیشب شروع کنم فقط دلت میخواد از قبل اهم اهم شروع کنم یا بعدش.

+خیلی بی حیایی...
*آخی جونم، حیوونی موچی...ببخشید یادم نبود چقدر مظلومی، چقدر بچه خوبی هستی. اصلا امام زاده ای...

+چی چی ام؟؟
*تو رو خدا ول کن یه چیزی از دهنم در رفت.
خب پس خوب گوش کن تا برات بگم.

فلش بک
جیمین تاتا رو کامل توی بغل خودش گرفت.
به صورت مظلوم و بغض کردش نگاه کرد.

با دستش عرقای صورتشو پاک کردو صورتش نوازش کرد:خیلی دردت اومد؟

تاتا با مظلومی به نشونه آره سرشو تکون داد.
جیمین پیشونیشو بوسید:ببخشید تاتایی من خیلی سعی کردم آروم باشم ولی خب...

تاتا به طرفین سرشو حرکت داد:نه نه تاتا دوست داشت.
+خب دیگه بهتره بخوابی عزیزم خیلی خسته شدی.

تاتا چشماشو آروم بست و توی بغل جیمین آروم گرفت.
البته نخوابید ، یعنی نمیتونست بخوابه.

جیمین غرق خواب بود.

[*تاتایی، عزیز دلم چرا هنوز نخوابیدی؟
تاتا بینیشو بالا داد:اینجایی؟
*اوهوم
_تاتا ناراحته.
*چرا عزیز دلم خیلی دردت اومد.
_مگه تو هم میدونی
*مگه میشه فرشته خبر نداشته باشه.
ولی بگما من این جیمینو میشناسم تا حالا تو هیچ کدوم از شخصیت داستاناش اینقدر جنتلمن و ملایم و مهربون نبوده.
تمام مدت سعی میکرد تا مراقبت باشه.

حالا چرا ناراحتی؟ مگه نمیخواستی با چیمی جفت بشی؟

_اوهوم میخواستم.
*خب پس چرا الان گریه میکنی؟
_چیمی تاتا رو دوست نداره‌‌

*دوست نداره؟!!یعنی چی؟
_اون فقط میخواست به تاتا کمک کنه‌. چیمی گوش تاتا رو دوست نداره،
تاتا هم از گوش و دمش بدش میاد.
تو فرشته آرزویی میخوام اینا رو ببری.

*چییییی؟!!!!ببرم کجا؟ ببین عزیزم من فرشته هستم(خخخ خودشیفته فقط نویسنده) ولی نمیتونم آرزوها رو بر آورده کن.

_ولی خودت گفتی فرشته آرزویی، به تاتا کمک کردی تا چیمی حسودی کنه.
*آره درسته من کمکت کردم ولی این چیزی که تو میخوای از دست من برنمیاد ولی بازم میتونم کمکت کنم.

_تاتا چیکار کنه؟
*باید آرزو کنی ....اون بالا تو آسمون یه کسی هست که آرزوی بچه های خوبو برآورده میکنه ولی فکراتو بکن اگر گوش و دمتو بگیره دیگه نمیتونی روباه باشیا باید برای همیشه مثل چیمی و بقیه زندگی کنی.

_میخوام، دوست دارم...
باشه پس چشماتو ببند و آرزو کن البته اول بزار من برم بعد.]
پایان فلش بک

*من تا همینجاشو خبر دارم
+دیدی ،دیدی گفتم کار خودته چرا بهش گفتی آرزو کنه چرا؟

*اون فکر میکرد تو دوسش نداری
+ولی من دوسش داشتم تازه داشتم عاشقش میشدم.

*خب الانم فرقی نکرده اون هنوزم تاتای توئه
+نه تاتای من اینشکلی نبود...چرا ؟ آخه چرا دخالت کردی.

*ای بابا بازم که داری حرف خودتو میزنی، من کاری نکردم اون تو سرنوشتش بود.
تاتا یه هایبرد بود با یه سرنوشت خاص.
+سر در نمیارم..

*ببین چون قراره تو داستان با تاتا هم حرف بزنم و یادش بیارم روباه بوده اونوقت حرفام برا خواننده ها تکراری میشه یکم صبر کن از حموم بیاد وقتی دارم براش تعریف میکنم تو هم گوش کن.

فعلا فقط در این حد بدون اون چه آرزو میکرد چه نمیکرد بعد از اولین رابطش برای همیشه تبدیل به انسان میشد.

+وای خدای من دارم دیوونه میشم.
میخوام از این کابوس بیدار شم.
*متاسفم پسر جون اما این کابوس نیست واقعیته‌
من دیگه باید برم کم کم وقتشه از حموم بیرون بیاد..]

حوله آبی رنگی رو پوشید واز حموم بیرون اومد.
یادش نمیومد لباساش کدومه ترجیح داد با همون حوله بیرون بره.

جیمین پشت کانتر نشسته و قهوه میخورد. با دیدن تاتا توی حوله ، آب گلوشو قورت داد.

موهاش خیس بود و آب از بالای موهاش روی صورتش ریخته بود، جیمین سعی کرد توجهی به تاتا نکنه

تهیونگ صندلی کنار جیمینو کنار زد و روش نشست وپاشو روی پاش انداخت.
حالا پاهای برهنه و خیسش کاملا در معرض دید جیمین بود.

+چرا لباس نپوشیدی ، ممکنه سرما بخوری.
ت:از بابت نگرانیت ممنون ولی من اینجوری دوست دارم. در ضمن نمیدونستم کدوم لباسا برای منه.

جیمین از طرز حرف زدن تاتا دلش گرفت: اون تاتای شیرین زبون خودشو میخواست.

+تو واقعا چیزی یادت نمیاد؟
+ای بابا چند بار بگم ، فکر کنم آدم خیلی گیری باشی. چرا باید بخوام دروغ بگم!!!!
هیچی یادم نمیاد، وقتی حموم بودم کلی به مغزم فشار آوردم ولی هیچی یادم نیومد.
لااقل تو بگو من کیم...

+چه فایده من هی میگم ولی باور نمیکنی.
ت:خودتو جای من بزار شب بخوابی صبح بیدار شی در حالی که لخت کنار یه پسر خوابیدی.

توی کمرت احساس درد و کبودی کنی. بعد تمام این چیزا یکی بیاد بهت بگه تو روباهی، نه تو باشی باور میکنی؟

+بهت حق میدم باورش سخته ولی من دورغ نمیگم.

جیمین از توی جیبش کارت ویزیتشو بیرون آورد.
+این کارت منه ، من دامپزشکم توی استرلیا زندگی میکنم. به خاطر جشن عروسی دختر خالم به کره اومدم بهتر بگم اومدیم. منو تو به همراه خانوادم

ت:یعنی میخوای بگی منم استرالیا زندگی میکنم.
+اوهوم با من
ت همخونتم؟ نگو که دوست پسرمی...

جیمین یه لحظه با یادآوری تاتا خندید:دوست پسر نه تو به من میگفتی جفت
یه شب توی حیاط خلوت خونم پیدات شد.

درو باز کردم و یه روباه کوچولوی کیوت دیدم.
تو خیلی خیلی بانمک و شیطون بودی. اولین حیونی که به خونم راه دادم تو بودی.
چند وقت با هم زندگی کردیم تا اینکه یه روز صبح تبدیل شدی.

نمیتونی بفهمی اون لحظه چقدر شوکه شده بودم.
فکر میکردم دوربین مخفی ای چیزیه. و اینطوری شد که با هم، هم خونه شدیم.

تهیونگ دستاشو روی صورتش گذاشت. از روی صندلی بلند شد و مشغول راه رفتن شد:خدای من باورم نمیشه این داستان خیلی تخیلیه.

+میدونم قطعا نمیتونی باور کنی یه روباه در لحظه تبدیل بشه به انسان اصطلاحا به شما میگن هایبرد.

ت:هایبرد؟!!!!
جیمین بلند شد و سمت اتاق رفت تهیونگم دنبالش رفت.

جیمین در کمد رو باز کرد:اینا همش لباسای توئه.

تهیونگ به لباسا نگاهی انداخت:نههههه باورم نمیشه. تو خونه من اینا رو میپوشیدم!!!!!

+اوهوم خیلی توشون بامزه میشدی.
ت:از شوخیت خوشم نیومد.
+شوخی نیست عین حقیقته.
ت:من اینا رو نمیپوشم.

جیمین از اتاق بیرون رفت:خودت میدونی.
تهیونگ خیره به لباسا بود.

[*پیس...پیس پیس...
_یا خدااااا این دیگه چه صداییه...
*نترس تاتایی منم فرشته.
_فرشته؟!!!!قایم موشک بازی میکنی. نکنه دوربین مخفی کار گذاشتین.

ببین دختر خانم نمیدونم کی هستی و کجا قایم شدی ولی اینو بدون آدم اشتباهی رو برای سر به سر گذاشتن انتخاب کردی من خیلی عُنقم.

*قشنگ معلومه...بیچاره جیمین ، میخوام برای یکبار باهاش موافق باشم ، تو با تاتا زمین تا آسمون فرق داری.

اگر یک لحظه ساکت باشی همه چی رو برات میگم.

_لازم‌ نکرده من از اینجا میرم.
* اما باید بزاری برات تعریف کنم. اینطوری خودت اذیت میشی.

اگر پاتو از اینجا بیرون بزاری کسی نیست کمکت کنه.
تو بیرون از اینجا کسی نمیشناستت.

_فکر نمیکنم اینش به تو مربوط باشه...
تهیونگ سمت اونیکی کمد رفت و درشو باز کرد.

با دیدن لباسا پوزخند زد. ازشون خیلی خوشش اومده بود بنظرش خیلی جذاب و شیک بودن.
یه شلوار جین مشکی با یقه اسکی سفید انتخاب کرد و پوشید.

از اتاق بیرون رفت جیمین هنوزم پشت کانتر نشسته و تو فکر بود.
با دیدن تاتا با بهتره بگم تهیونگ سرشو سمتش برگردوند و با تعجب لباسای خودشو تو تنش دید.

+چرا لباسای منو پوشیدی؟!
تهیونگ به خودش نگاه کرد:اینا لباسای توئه ، نمیدونستم برگشتم بهت پسش میدم.

+برگشتی؟!!مگه قراره جایی بری؟
ت:نگو که باید از تو اجازه بگیرم

جیمین از روی صندلی بلند شد:ولی تو هیچ جایی رو بلد نیستی ممکنه برات اتفاقی بیفته.
تهیونگ اخم کرد:مگه من بچم؟

جیمین با دیدن اخمش یاد تاتا افتاد:بچه نیستی ولی جایی رو بلد نیستی.

ت:نترس راه دوری نمیرم از پنجره اتاق دریا رو دیدم میخوام برم دم ساحل باید یکم فکر کنم.
+پس بزاز منم باهات ببام
ت:نمیفهمی چی میگم ، میخوام تنها باشم. نگران نباش فقط میرم دم ساحل و برمیگردم.

+هر جور راحتی فقط مراقب خودت باش.
تهیونگ برگشت بره که یهویی جیمین صداش زد
+میگم.....
ت:باز چی شده؟!
+درد نداری؟

تهیونگ عصبی نگاش کرد:خوشم نمیاد بهم یادآوری کنی که دیشب بینمون چه اتفاقی افتاد خودتم بهتره همه چیزو فراموش کنی.

جیمین ناراحت سرشو پایین انداخت و سکوت کرد.
تهیونگم از خونه بیرون رفت.
☆☆☆☆☆☆☆☆

Continue Reading

You'll Also Like

18.3K 2.6K 66
سلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو...
1.4K 514 4
❈ خلاصه↶ بیون بکهیون یه شِیپ شیفتره، کسی که می‌تونه ظاهرشو به شکل افراد مختلف تغییر بده. اما این قدرت بر اساس چارت استاندار‌های جهانی، توی رنگ بندی ن...
610K 86.9K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...
67.4K 9.8K 59
[کامل شده] افتادن از تمام صخره هایی که زندگی برات چیده چه حسی داره؟!جونگکوک دقیقا همچین حسی رو داشت..پس زده میشد چون آرتمیس بود!و جونگکوک از شانس بدش...