(روباه کوچولوی من) my littel...

De crazyofvmin

45.3K 9.4K 5K

🎄Name:My Little Fox (روباه کوچولوی من) 🎭Genre:Fantazy/Fluff/Comedy/hybrid 👬Couple:Minv جیمین یک دامپزشکه ک... Mais

مقدمه
part1
part2
part 3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
paer28
part29
part30
part31
part32
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45
part46
part47
final

part14

1K 203 83
De crazyofvmin

جیمین تیشرت سفید با شلوار جین مشکیشو پوشید.
موهاشو کمی مرتب کرد.

تاتا جلوی آینه به خودش با حیرت نگاه میکرد.
دستشو روی دامنش کشید.
جیمین با لبخند مهربونی که به لب داشت بهش نگاه کرد.

+خیلی خوشگل شدی
تاتا معنی حرف جیمینو درک نمیکرد ولی عاشق لبخندای جیمین شده بود.
دیگه فهمیده بود وقتی جیمین بهش لبخند میزنه یعنی یه چیز خوب در انتظارشه. یعنی بابا جیمینش ازش راضیه.

جیمین کفش اسپرت سفید رنگ رو از داخل جعبه بیرون آورد.
سمت تاتا رفت و زیر پاش نشست.
پای تاتا رو آروم بلند کرد و کفشو پاش کرد.
تاتا اولش براش غریب بود. سختش بود انگار پاهاش زندانی شده بود.
تلاش کرد کفشو از پاش در بیاره .

+چیکار میکنی؟ به من نگاه کن منم از اینا پام کردم.
تاتا دنبال دست جیمینو گرفت و به جایی که اشاره میزد نگاه کرد.
جیمین کفشاشو نشونش داد
تاتا با دیدن پای جیمین آروم تر شد.
چند باری پاهاشو روی زمین کوبید.
از صدایی که ایجاد میشد خوشش اومد.

دستای پسر کوچولوشو توی دستش گرفت و فشارشون داد.

+ببین تاتا میخوام ببرمت بیرون دست منو نباید ول کنی.
از هیچیم نترس بابا پیشته.

تاتا خیلی معنی حرفای جیمینو نمیفهمید ولی کم کم داشت از حرکات جیمین یه چیزایی درک میکرد.
مثل بچه ای که هنوز زبون وا نکرده ولی حرفای مامانشو کامل متوجه میشه.

جیمین استرس زیادی داشت چون تاتا اگر از چیزی میترسید ممکن بود همون لحظه تبدیل بشه و این اصلا  اتفاق خوشایندی نبود.
درو باز کرد و همراه تاتا از خونه خارج شد.

تاتا به محض دیدن محیط بیرون چشماش از تعجب درشت شد.
درسته اون قبلا هم فضای بیرونو دیده بود ولی از نگاه یه روباه ...
الان تاتا انسان بود و همه چیز براش تازگی داشت دستای جیمینو فشار داد.

+نترس بابایی چیزی نیست الان سوار ماشین میشیم
جیمین سمت ماشینش رفت درشو باز کرد
+تاتا برو بشین

تاتا آروم سوار ماشین شد در حالیکه هنوز هم بهت زده بود.
جیمین در ماشینو بست با اینکه خیلی آروم و بی صدا اینکارو کرده بود ولی تاتا یک لحظه خودشو جمع کردو ترسید.

فکر میکرد جیمین توی قفس انداخته باشتش.
تا وقتی که جیمین درو باز کردو خودشم سوار ماشین شد.
تاتا با دیدن جیمین خیالش راحت شد. به جیمین نگاه کرد.

بعدش چشمشو به اطراف چرخوند همه چیز ماشین براش تازگی داشت.
جیمین دستشو سمت گونه تاتا بردو لپشو کشید.

+کیوت
سمتش خم شد تا کمربندشو ببنده.
تاتا ترسیده خودشو جمع کردو مقاومت میکرد تا جیمین این‌کارو نکنه.
با جیغ و گریه مخالفت خودشو نشون میداد.
جیمین کلافه شده بود.

+تاتا یکم تکون نخور بزار کارمو بکنم نگاه کن منم اینکارو انجام میدم.
ازش فاصله گرفت و بهش نشون داد که کمر بند خطری براش نداره.
تاتا با چشمای اشکی جیمینو نگاه کرد.

جیمین اشکاشو پاک کرد.
+چرا میترسی تاتایی آخه مگه من دلم میاد پسرمو اذیت کنم.

با دراومدن این جمله از دهنش کمی مکث کرد.
چی داشت میگفت...!!!!!

پسرش؟!!!!جیمین واقعا باورش شده بود بابای تاتاست.
به صودت تاتا نگاه کرد...

+میدونی دارم خل میشم دیگه نه تنها از اینکه بابای تو باشم، با نگاه کردن به صورتت دیگه نمیتونم باور کنم تو پسر باشی.
اگر خودم با چشمام ندیده بودمت فکر میکردم یه روباه ماده ای..

جیمین دوباره کمربند خودشو باز کردو سمت تاتا رفت .
بعد از بستن کمربنداشون ماشینو روشن کرد.

با حرکت کردن ماشین تاتا با چشمای درشت به جیمین نگاه کرد بعدشم سمت پنجره برگشت و بیرونو دید.

جیمین وقتی اشتیاقش رو دید شیشه ماشینو پایین آورد.
تاتا به صورت فوق کیوت دستاشو روی پنجره ماشین گذاشته بودو بیرونو نگاه میکرد.
با دیدن این صحنه جیمین یاد اون روزی افتاد که قرار بود تاتا رو به جنگل برگردونه.
اونروزم تاتا همینقدر کیوت دستاشو روی ماشین گذاشته بود.

سرشو به طرفین تکون داد.
+هیچ وقت فکر نمیکردم با یه روباه همخونه بشم.

باد به صورت تاتا برخورد میکردو موهای لختشو تکون میداد...
تاتا با دقت به اطراف نگاه میکرد و گوشاش به صورت کیوتی تکون میخورد حتی دمشم از زیر دامنش کاملا مشخص بود که داره تکون میخوره.

+دلم میخواد قورتت بدم ...
بابایی تصمیم داره ببرتت پارک.

تاتا اصلا نفهمید جیمین چی میگه.
بعد از مدت زمان کوتاهی به مقصد رسیدن
جیمین ماشیمو کنار خیابون پارک کرد.
اول خودش پیاده شد.
بعد در سمت تاتا رو باز کرد.

کمربندشو بازکرد و بهش کمک کرد تا از ماشین پیاده بشه.
برای کاری که میخواست بکنه تردید داشت ولی چاره ای نبود اگر قرار بود تاتا زندگی انسانها رو یاد بگیره باید بینشون رفت و آمد میکرد.
باید کم کم ترسش رو میریخت.

این وقت روز پارک خلوت بود برای همین فرصت خوبی بود.
جیمین دست تاتا رو بین دست خودش گرفت.
وارد ورودی پارک شد.

تاتا یکم ترسیده بود ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه تا تبدیل نشه دستای جیمینو محکم فشار داد.
جیمین متوجه ترسش شد. برای اینکه بهش اطمینان بده خطری تهدیدش نمیکنه دستشو از دست تاتا جدا کرد،روی
کمر تاتا گذاشت و به خودش نزدیکش کرد.

کنار هم توی پارک مشغول قدم زدن شدن.
هر کسی از کنارشون رد میشد توجهش بهشون جلب میشد.
در نظر اول به عنوان زوج خیلی بهم میومدن.

جیمین دهنشو نزدیک گوش تاتا کرد:اصلا نترس بابایی.
تاتا با چشمای درشت شده و حیرت زده اطرافو نگاه میکرد.
چون ذاتش روباه بود و عاشق طبیعت دوست داشت شیطونی کنه و اطرافو بچرخه ولی ترس درونیش اجازه نمیداد.
تاتا توی یک لحظه مکث کردو متوقف شد.

جیمین بهش نگاه کرد.
توجهش سمت بستنی فروشی که توی پارک بود جلب شده بود

تاتا با شنیدن صدا گوشاش تکون خورد.
جیمین با آرامش اجازه داد نگاه کنه. باید با اطرافش ارتباط برقرار میکرد.

*ددی من بستنی رنگی میخوام....
×باشه بابایی یکم صبر کن برات میخرم
*ددی ددی زود باش من بستنی میخوام.
مرد دختر بچه رو بغل کرد گونشو بوسید:چشم الان بابایی برات میخره.
*مرسی ددی

تاتا تمام مدت بی حرکت مشغول تماشای دختر و پدرش بود وبا کنجکاوی تمام حرفاشو گوش میکرد.

+بریم تاتا....
تاتا بستنی فروشی رو نشونش داد و از توی دهنش صدا درآورد.

+بستنی میخوای؟!!
_ددی آ آ ددی....
جیمین با چشمای درشت شده و گونه های سرخ از خجالت به تاتا نگاه کرد.

+معلوم هست چی میگی،!!!!!
تاتا اینبار با صدای بلندتری صداد زد.
+باشه باشه تاتا تو رو خدا حرف نزن...
ولی تاتا ول کن نبود...
گوشه تیشرت جیمینو گرفت و میکشید.‌..

_ددی ددی .....
کسایی که اطراف بودن بهشون نگاه میکردن.
بعضیا با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن.
بعضیا با تعجب نگاه میکردن عده ای هم چپ چپ نگاه میکردن، سرشونو با تاسف تکون میدادن و از کنارشون رد میشدن.

جیمین از خجالت عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود...
سریع رفت یه بستنی دو رنگ قیفی خرید.
دست تاتا رو گرفت و با سرعت از اون محل دور شد.

روی نیمکت چوبی پارک نشستن.
بستنی رو دست تاتا داد.
تاتا که بلد نبود چطوری باید بخوره یه گاز بزرگ از بستنی زدو مقدار زیادی از بستنی رو داخل دهنش کشید.

به محض خوردن بستنی تمام دندوناش یخ زد.
اون که تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود دستاشو سمت دهنش بردو شروع کرد به گریه کردن حسابی ترسیده بود.

جیمین بستنی رو از دستش گرفت:چی شد بابایی؟ نترس چیزی نشده فقط دهنت یخ زده.‌. ....خب نباید سریع داخل دهنت میکردی.
نگاه کن به بابا ببین چطوری میخوری.

تاتا در حالیکه دماغشو بالا میکشید به جیمین نگاه کرد.
جیمین سرشو سمت بستنی خم کرد وبهش لیس زد.
از طعم بستنی خیلی خوشش اومد برای همین دوباره خم شد خواست لیس دیگه ای بزنه.
همزمان با جیمین تاتا به تقلید از جیمین سمت بستنی خم شد.

حالا هر دو با هم و در یک زمان دهنشون رو سمت بستنی بردن.
برای یک لحظه با هم چشم تو چشم شدن.
تاتا با چشمای درشت و عسلی رنگش به چشمای متعجب جیمین خیره شده بود.

جیمین برای یک لحظه احساس کرد دیگه قلبش نمیزنه
توی چشمای عسلی رنگ روباه غرق شده بود...
به خودش اومد دید تاتا داره تند تند از بستنی میخوره و اگر دیر بجنبه الانه که لباشون روی همدیگه بیفته.

سریع سرشو بلند کرد. تازه خودشو جمع و جور کرده بود که زن مسنی از کنارشون رد شد.

*واقعا که کم مونده توی پارک همدیگرو لخت کنن‌.
جیمین با شنیدن این حرف چشماش درشت شد.
زیر چشمی به مردم اطراف نگاه کرد.
دست تاتا رو گرفت و سریع اون محل رو ترک کرد.
دو کنار زمین بازی ایستاده بودن.

تاتا با کنجکاوی و همراه با لبخند اطرافو نگاه میکرد.
بچه هایی که روی تاب و سرسره مشغول بازی بودنو میدید.

+دلت میخواد تو هم بازی کنی؟
تاتا فقط به روبه روش زل زده بود.
جیمین دستشو گرفت و سمت تاب خالی که گوشه زمین بازی بود رفت.
تاتا رو روی تاب نشوند.
دستای تاتا رو روی زنجیر کنار تاب گذاشت.

+خب حالا بابا میخواد هولت بده.
خیلی آروم پشت تاتا ایستاد و شروع کرد به هول دادنش.
تاتا اولش ترسیده و خودشو جمع کرده بود ولی یکم که گذشت خوشش اومد.
همراه با تاب خوردن میخندید و جیغ میکشید.

یه بچه تقریبا ۶ ساله کنار تاب وایساده و منتظر بود .
وقتی دید جیمین تاب نگه نمیداره به تاتا گفت:خانم بزرگ نمیخوای پیاده بشی؟
تاتا فقط نگاش کرد.

جیمین که حسابی عصبانی شده بود رو به پسر بچه گفت:خانم بزرگ؟!!!!!

*این زمین بازی برای بچه هاست نه بزرگترا ولی دو ساعت شما این خانم رو دارین هول میدین.
*کوچولو فکر نمیکنی داری بی ادبانه حرف میزنی؟

پسر بچه تا مادرشو از دور دید شروع کرد به بلند گریه کردن.
مادرش با شنیدن صدای گریه بچه سمتش دوید.
_دیوید چی شده مامانی
*این خانم بزرگ از روی تاب بلند نمیشه.

مادرش سمت تاتا برگشت.
_هی خانم فکر نمیکنی از وقت بازیت خیلی گذشته باشه.
تاتای بیچاره مات و مبهوت زن رو نگاه میکرد.
_با توام میگم از روی تاب بلند شو.
دست تاتا رو گرفت و محکم‌ کشید.

تاتا که حسابی دستش درد گرفته بود بغض کرده سمت جیمین برگشت.

ت:ددی.....
مادر بچه با شنیدن این کلمه از دهن تاتا متعجب شد.
جیمین خیلی سریع دست تات رو گرفت.
+چیزی نیست عزیزم...
واقعا که شما میتونستید خیلی آروم به دوست دخترم بگین از روی تاب بلند بشه. لازم نبود تا این حد خشونت بخرج بدین.

دست تاتا رو کشید و از زمین بازی بیرون رفت.
وقتی داخل ماشین نشستند تازه به کلمه ای که از توی دهنش بیرون اومده بود فکر کرد.

+دوست دختر!!!!هه هه واقعا که خل شدم.
به تاتا نگاه کرد .
+فکر بدیم نیست از این به بعد تاتا میشه دوست دختر باباییش.

تاتا با چشمای درشتش به جیمین نگاه کرد چیزی از حرفای بابا جیمینش نفهمید ولی بهش لبخند زد.

لبخندی که باعث شد برای چندمین بار قلب جیمین به تپش در بیاد.

روباه کوجولوی ما قراره چه بلایی سر این دکترمون در بیاره.
☆☆☆☆☆☆☆
سلام قشنگام
حال و احوالتون چطوره میدونم فصل امتحاناته و دارین درس میخونید گفتم قبلش شارژتون کنم.💝😊

ایشالا همگی تو امتحانا موفق باشید......

ووت و کامنت یادتون نره💜🥰

Continue lendo

Você também vai gostar

43.2K 7.4K 29
Chosen:فصل اول،کامل شده Chooser:فصل دوم،شروع از ۲۲ تیرماه ۱۴۰۳ تهیونگ ، امگای نوجوانی که الهه ماه پس از قرن ها از خواب بیدار شده و با عطا کردن موهبتش...
283K 32.8K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
229K 34.3K 51
[کامل شده] کاپل: تهکوک [تهیونگ تاپ] ژانر: رومنس، فلاف، فانتزی، اِلف[پری بالدار]، اسمات، سوییت، هپی اند. جئون جونگکوک یه پسره که به شدت عاشق پری هاست...
15.8K 1.8K 5
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...