(روباه کوچولوی من) my littel...

By crazyofvmin

50.6K 10.2K 5.1K

🎄Name:My Little Fox (روباه کوچولوی من) 🎭Genre:Fantazy/Fluff/Comedy/hybrid 👬Couple:Minv جیمین یک دامپزشکه ک... More

مقدمه
part1
part2
part 3
part4
part5
part6
part7
part8
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
paer28
part29
part30
part31
part32
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45
part46
part47
final

part9

1.3K 262 147
By crazyofvmin

بعد از ظهر جیمین از سرکار برگشت.

درو آروم باز کرد. منتظر بود مثل همیشه تاتا بپره بغلشو شیطونی کنه.

با صدای بلندی صداش زد:تاتا بابایی، کجا موندی پس؟

بدو بیا ببین بابایی برات چی خریده.
عروسک روباهی که دستش بود رو تکون داد.
ولی خبری از تاتا نشد.

با دیدن آدمی که روی مبل خوابیده بود یهویی یاد اتفاق صبح افتاد. با ناراحتی نگاش کرد.

دلش برای تاتای خودش تنگ شده بود.
آروم به سمتش قدم برداشت هنوز غرق خواب بود.

جیمین به صورت مظلوم و آرومش نگاه کرد. دستاشو سمت صورتش برد که چشمای تاتا همون موقع باز شد.

برای یک لحظه با هم چشم تو چشم شدن.
جیمین به چشمای درشت و عسلیه تاتا خیره شد.

تاتا با دیدن جیمین بالای سرش ترسید و تو خودش جمع شد.

+نترس آروم باش کاریت ندارم.

تاتا آروم  از سر جاش بلند شدو روی مبل نشست.
جیمین درست بغل دستش نشست.

+میتونی حرفامو بفهمی؟
تاتا با مردمکای لرزون به جیمین نگاه کرد.

+هوفففف فکر کنم یکم کارم باهات سخت شده. نمیدونم باید باهات چیکار کنم؟

چطور پیش خودم نگهت دارم از طرفیم دلم نمیاد بفرستمت بری.

تاتا خیلی از حرفای جیمین سر در نمیاورد ولی از طرز حرف زدنش فهمید که خطری تهدیدش نمیکنه.
بالاخره این همون جیمین بود که مدتی پیشش مونده بود.

از نظر غریزی میتونست حس کنه جاش پیش جیمین امنه.

نگاهش سمت عروسک روباهی که توی دست جیمین بود افتاد. با کنجکاوی نگاش کرد.

جیمین رد نگاهشو دنبال کرد و به دست خودش رسید.
+میخوایش؟اینو برا تاتا گرفتم یعنی بهتره بگم برا خودته.

عروسکو سمت تاتا گرفت.

تاتا که اولش حس میکرد یه حیوونی چیزیه با ترس خودشو عقب کشید.

+نترس تاتا این فقط یه عروسکه کاریت نداره ...نگاش کن...

خیلی آروم عروسکو بین دستای تاتا گذاشت.

+خودت ببین این باهات کاری نداره.
تاتا زیر چشمی عروسکو نگاه کرد.

خیلی کیوت و ناز بود انگاری خودشم ازش خوشش اومده بود.

چند باری نوک انگشتشو بهش زد وقتی دید خطری براش نداره بالاخره دستش گرفت.

برای چند ثاتیه محو عروسک شده بود.
اون عروسک درست شبیه خودش بود البته که تاتا هیچ وقت خودشو تو آیینه ندیده بود.

جیمین وقتی دید تاتا غرق در نگاه کردن به عروسک شده بی اختیار با دیدن صورت مبهوت و شگفت زده ش لبخند زد.

دستی روی سرش کشید:آفرین پسر خوب من برم یه چیزی برای خوردن جور کنم.

تاتا اینقدر که محو عروسک بود متوجه رفتن جیمین نشد.
جیمین سمت سرویس رفت تا دست و صورتشو بشوره.

تاتا سرشو بلند کرد تا جیمین ببینه که فهمید پیشش نیست.
با نگرانی اطرافو نگاه کرد.

ترسیده بود...همیشه عادت داشت هر جا جیمین میرفت دنبالش بره.
سرشو به اطراف چرخوند....از روی مبل بلند شد.

با دیدن خودش که روی دو تا پاش وایستاده تعجب کرد. نگاهی به پاهاش کرد خیلی آروم قدم اولو برداشت.
وقتی دید میتونه حرکت کنه خوشحال شد.
هنوز گوشاش تیز کار میکرد درست شبیه یه روباه .
صدای آب رو دنبال کردو به پشت در دستشویی رسید.
درست مثل به بچه نوزاد که روی زمین میشینه به صورت کیوت پشت در  نشست و سرشو سمت بالا نگه داشت.

به محض باز شدن در، جیمین با تاتا مواجه شد که عروسک روباه دستشه و با چشمای درشت و کیوتش داره نگاش میکنه.

اولش شوکه شد ولی خیلی زود خودشو جمع و جور کرد.
درست روبه روی تاتا روی دو زانو فرود اومد.

دستشو روی سر و گوشای تاتا کشید.

+پسر خوب با این کارت دیگه مطمئن شدم خودتی مثل اینکه چاره ای نیست باید یه جورایی همدیگرو تحمل کنیم...

به عروسک اشاره زد:فکر کنم از عروسکه خوشت اومده ها...

تاتا به خیال اینکه جیمین میخواد روباهشو ازش بگیره اونو سفت تو بغلش فشار دادو اخمو نگاش کرد.

جیمین خنده ش گرفت. با انگشت اشاره ش روی نوک بینی تاتا ضربه زد:پسره شیطون حالا برای بابا جیمینت اخم میکنی...

از سر جاش بلند شدو سمت آشپزخونه رفت.
با فکر به جمله چند لحظه پیشش سرشو با تاسف تکون داد:هه خل شدم بابا!!!!!نمردمو بابای یکی هم سن و سال خودم شدم.

جیمین  توی یخچالو گشت یه بسته گوشت درآورد تا استیک درست کنه.

در یخچالو بست و خواست برگرده که یهویی با تاتا برخورد کرد.
سراشون به هم برخورد کرد.

+آخخخخخ داری چیکار میکنی؟

تاتا انگار بیشتر دردش گرفته باشه لبشو جمع کرده بود و با بغض داشت سرشو ماساژ میداد.

جیمین با دیدن قیافش بسته گوشتو گذاشت روی کانتر کابینت و دست تاتا رو گرفت و نشوندش روی صندلی.

+بزار ببینم پیشونیتو...
با دستش یکم ماساژش داد:چیزی نشده، خب تقصیر خودته بچه چرا همش دنبال من راه میفتی...
همینجا بشین و با این روباهت بازی کن تا منم غذا رو آماده کنم.

تاتا فقط به جیمین نگاه کرد.
خیلی از حرفاش سر در نمیاورد.

تمام مدتی که جیمین مشغول بود تاتا فقط بهش زل زده بود....
بالاخره استیکا آماده شد.

جیمین بشقاب استیک رو با سبزیجات تزئین کردو جلوی تاتا گذاشت.
یه بشقابم برای خودش گذاشت.

حالا که تاتا به انسان تبدیل شده بود نمیتونست گوشت خام بخوره پس باید به غذاهای پخته عادت میکرد.

جیمین اصلا حواسش نبود که تاتا بلد نیست با چنگال غذا بخوره پس بی خیال مشغول بریدن استیک خودش شد...

یهویی با فریادی که تاتا زد سرشو ترسیده از بشقاب بلند کرد.
تاتا تند تند دستاشو تکون میداد.جیمین تازه متوجه شد.

+ای وای سوختی....

تاتا با دستاش استیک بلند کرده بود و چون داغ بود دستاش سوخته بود...

جیمین کف دستاشو توی دستاش نگه داشت و فوتشون کرد...
تاتا توی چشماش اشک جمع شده بود...

با صدای فین فین کردنش جیمین سرشو بلند کردو نگاش کرد...

+خیلی میسوزه؟ببخشید تقصیر من بود...
بلند شد و کیف کمک های اولیه رو از توی کابینت برداشت.
کرم سوختگی رو از توش بیرون آورد.

مقداری از پماد رو روی انگشتش ریخت و خیلی آروم و با احتیاط روی کف دست تاتا زد.

بعد از اون یکم روشو فوت کرد.
تمام مدت تاتا به حرکات جیمین نگاه میکرد....
تموم شد....

دستی به صورتش کشید:آفرین پسر خوب ...تاتای من خیلی شجاعه....راستی اولین بار بود صدات دراومد...

تاتا انگار یواش یواش داشت به صداهایی که از دهن جیمین بیرون میومد عادت میکرد...

گوشاش کم کم داشت کلمات رو تشخیص میداد.
تاتا مثل یه نوزاد تازه متولد بود که دنیای اطرافش ناشناخته بود و باید باهاشون آشنا میشد.

جیمین کار سختی پیش رو داشت باید یه نوزاد رو بزرگ میکرد و همه چیز از اول یادش میداد.

تاتا به ظرف استیکش با حسرت نگاه انداخت ، آب گلوشو قورت داد.
جیمین متوجه گرسنگیش شد.

با کارد و چنگال خودش استیکشو برش داد.
یه تیکه کوچیک برداشت و سمت دهن تاتا گرفت.
تاتا صورتشو عقب برد.

+نترس تاتا بخورش....ببین به من نگاه کن ...

خودش چنگالو توی دهنش انداخت و استیک خورد...
دوباره تیکه دیگه ای به سر چنگال زد.

+حالا کار بابایی رو تکرار کن.
تاتا اینبار متوجه شد خواست از جیمین تقلید کنه دهنشو آروم باز کردو سرشو سمت چنگال خم کرد.

جیمین به آرومی استیکو توی دهنش گذاشت.
تاتا تند تند شروع کرد به جویدن گوشت...
جیمین به قیافه با نمکش خندید...

+آروم بخور ...
تاتا خیلی خوشش اومده بود و چشماش با ذوق برق میزد.
با انگشتش به استیک اشاره زد.

جیمین خوشحال از ارتباط برقرار کردن تاتا تیکه دیگه ای داخل دهنش گذاشت.

حتی دیگه گرسنگی خودشم یادش رفت...

تاتا با اشتها تمام گوشت و سبزیجات رو خورد.

بعد از اینکه سیر شد عروسکشو بغلش گرفت.
جیمین دستاشو گرفت و سمت مبل بردش.

+خب حالا تاتا اینجا میشینه تا من ظرفا رو بشورم.
طولی نکشید که صدایی اومد.

تاتا با زور خودشو توی ظرف خاک مخصوص دستشویی جا داده بود و میخواست کارشو اونجا انجام بده...

به خاطر غریزه ذاتی یادش مونده بود باید اونجا دستشویی کنه.

جیمین به محض دیدنش ظرفا رو رها کردو سمتش دوید.

+نه تاتا اونجا نه...
ولی کار از کار گذشته بود و تاتا خودشو شلوارش و ظرفشو کثیف کرده بود.

+وایییییییی نههههههههه
ببین جیکار کردی....

تاتا خواست بیرون بیاد که جیمین سمتش دوید و نزاشت.

+نه نه وایسا تو رو خدا نزار بیشتر از این خرابکاری بشه..اول باید تو رو تمیزت کنم..

دستشو به سمت چونش بردو فکر کرد:چطوری ببرمت تا دستشویی ...

یه دستشو روی کمر و دست دیگشو زیر رون پای تاتا انداخت و از زمین بلندش کرد.

تاتا ترسیده زود دستاشو دور گردن جیمین حلقه کرد...
+بریم که خرابکاریتو تمیز کنیم...
در حموم رو با پاش باز کرد.

تاتا رو توی وان گذاشت و شلوارشو آروم در آورد.
سعی کرد خیلی به پاهای برهنش نگاه نکنه.
شیر آب رو باز کردو دماشو تنظیم کرد.

وقتی مطمئن شد شروع کرد به شستن پاهای تاتا...
از توی وان بیرونش آورد.

+باید برات حوله و شلوار تمیز بیارم...اهان قبلش باید یه چیزی رو یادت بدم...

منو نگاه کن خوب دقت کن...
در توالت فرنگی رو باز کرد..

+هر وقت دستشویی داشتی باید اینحا بیای...
شلوارشو پایین کشید تا به تاتا نشون بده...

+باید شلوارتو در بیاری و بشینی روی این...
اما تاتا فقط نگاهش به برجستگی بزرگ زیر لباس زیر جیمین بود..

جیمین رد نگاهشو گرفت خیلی زود شلوارشو تنش کرد:به چی نگاه میکنی روباه منحرف...

امیدوارم یاد گرفته باشی..
از حموم بیرون رفت و خیلی زود با حوله و شلوارک کوتاه برگشت.

پاهای تاتا رو خشک کرد و شلوارک قرمز رنگ رو پوشوندش.

پاهاش با اون شلوارک قرمز خیلی دیدنی و فریبنده شده بود...

جیمین به پاهاش نگاه کرد:خوبه دختر نیستی وگرنه خیلی خواستنی میشدی...
هر چند همین الانشم با این پاها میتونی با صد تا دختر رقابت کنی...

به فکر منحرف خودش خندید...

+بیا بریم تا بابا جیمینت دیوونه نشده...
تاتا رو روی مبل نشوند و عروسکشو دستش داد.

خودشم یه سطل آب و دستمال برداشت و مشغول تمیز کردن کف خونه شد...

تاتا مشغول بازی با روباهش بود ولی هر چند وقت یکبار زیر چشمی جیمینو میپایید....

مثل اینکه قراره روباه کوچولومون با جناب دکتر ماجراهای جالب زیادی داشته باشن😉😊

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
سلام بر توت فرنگیای خودم
براتون روباه کوچولو رو آوردم تا بعد از کلاستون بخونید و خستگیتون در بره....

سوال؟
فکر میکنید نویسنده چند سالشه؟
👿👿👿👿
امیدوارم همه جواب بدین...
I love you

Continue Reading

You'll Also Like

17.8K 4.1K 70
*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب...
653K 90K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...
62.1K 6.6K 34
[بچه ی من معجزه است || My baby is a miracle]✨ |COMPLETE| تهیونگ و جونگکوک چندسالیه که ازدواج کردن و زندگی فوق‌العاده عاشقانه ای دارن اما وقتی تهیونگ...
12.4K 2.4K 15
در دنیایی که قدرت در سایه مافیا پنهان شده، مردی از خاندانی قدرتمند، زندگی پرمخاطره‌ای را در پیش گرفته است. او در کنار دخترش، در تاریکی امپراتوری خود...