We are not friends!

By callmedeesse

207K 36.7K 11.1K

نمیخوام دوستت باقی بمونم... میخوام به عنوان یه معشوقه، مالک قسمت بزرگی از ماهیچه ی تپنده ی سمت چپت باشم! لطفا... More

مقدمه
part 1
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part22
part23
part24
part25
part26[last part]
•jimin letter•

part21

5.8K 1K 285
By callmedeesse

بی حوصله کمی خودمو سمت یونگی که ساکت تر از همیشه به فیلم در حال پخش زل زده بود، نزدیک کردم و با صدای آرومی که سعی میکردم بقیه رو اذیت نکنه کنار گوشش گفتم:

_من واقعا خسته شدم. این فیلم زیادی کسل کننده اس.

یونگی متعجب به سمتم برگشت و با نزدیک‌ کردن سرش به من جواب داد:

_ولی من دوستش دارم. ببین دختر بعد از یه مدت طولانی داره...

نفس حبس شده امو‌ پر سر و صدا بیرون دادم و با لب های جلو اومده حرفشو قطع کردم:

_من دوست ندارم این فیلم رو؛ قرار بود من فیلم رو انتخاب کنم!

لبخند کوچیکی روی لبهای نازکش نقش بست و بدون اینکه نگاهم کنه بی اهمیت زمزمه کرد:

_تا اونجایی که یادمه گفته بودی انتخاب من، انتخاب تو هم هست.

با دیدن لبخندش، لبخند ناخودآگاهی روی لبهام نقش بست و بدون گرفتن رضایتش سرم رو روی شونه اش گذاشتم و جواب دادم:

_واقعاً؟ من اینو گفتم؟

یونگی لبخند زد و امید رو به تن مریضم برگردوند.
قبل از اینکه بتونم پذیرای جواب یونگی باشم، سرفه ای خشک و خونی گرم که روی لبهام جاری شد نفس رو توی سینه ام حبس کرد و باعث شد به سرعت سرمو از روی شونه ی یونگی بردارم.
مطمعن بودم که توی تاریکی فضای سینما یونگی نمیتونه خون سرخ رنگ روی لبهامو ببینه‌ اما صدای گرفته اش که توی گوش هام پخش شد متوجه شدم اشتباه میکردم:

_جیمین... حالت خوبه؟

به سرعت پشت دستمو روی لبهام کشیدم و‌ خون روی لبهامو پخش کردم تا کمتر دیده بشه.
میترسیدم. میترسیدم تنها روزی که کنار یونگی مثل یه دوست و همراه بودم نابود بشه و توی خاطراتم هیچ تصویری از یونگی نداشته باشم.

وقتی یونگی کمی جا به جا شد و با دستمال کوچیک و سفید رنگی کمی خون روی لبهامو تمیز کرد به اشک جمع شده ی توی چشمهام اجازه ی ریختن دادم.
برخلاف تصورم یونگی لبخند کوچیکی زد و با لحن امیدوارانه ای در حالی که یکی از دستهامو بین دستهاش میفشرد زمزمه کرد:

_تو باید حالت خوب بشه! وقتی خوب شدی با هم دوباره میایم اینجا و به سلیقه ی تو فیلم انتخاب میکنیم، باشه؟

اشک های مزاحمم حالا جسور تر از قبل روی گونه ام راه خودشونو پیدا کرده بودن، اما خنده ی آروم و دندون نمایی که روی لبهام نقش بست، تصویر پر تناقضی به وجود آورد و برخلاف یونگی که منتظر جوابی از من بود فقط سری به علامت مثبت تکون دادم.

یونگی اما همون دستمال خونی رو به گونه ام کشید تا رد اشک هارو ناپدید کنه و باعث بلند تر شدن صدای خنده ام شد.
قطعا یونگی کسی نبود که به تذکر های مرد کناریمون یا زوج دبیرستانی پشت سرمون اهمیت بده.
و من برخلاف همیشه از این موقعیت معذب و آزرده خاطر نبودم.

یونگی چشمی از صدای اعتراض های اطرافمون چرخوند و با گذاشتن دستش روی لبهای خندونم از صدای خنده ام جلوگیری کرد و با نزدیک آوردن سرش با صدای آروم و گرفته ای گفت:

_آروم جیمینی!

شاید خودخواهی بود اما من باز هم اومدن به سینما با یونگی رو میخواستم.
باز هم صدا زده شدن توسط یونگی و شنیدن ″جیمینی″ رو میخواستم.
من یه پایان خوش میخواستم...!

***
با تکون هایی که تخت میخورد خمیازه ای کشیدم و کمی توی جام جا به جا شد و به محض دیدن جونگکوکی که نیم خیز شده با گیجی مچ دستشو گرفتم.

جونگکوک جوری که انگار انتظار بیدار شدنمو نداشت، ترسیده به سمتم برگشت و با صدای آروم و گرفته ای لب زد:

_چیزی نشده بخواب، من باید برم جایی.

بدون اینکه مچ دستشو رها کنم با صدای آرومی مثل خودش پرسیدم:

_کجا؟

جونگکوک لبخند کوچیکی زد و روی تخت نشست و با کم کردن فاصله امون روی من کم خم شد و جواب داد:

_نگرانم شدی؟ یادت رفته؟ من اینجا برای کار اومدم.

با رها کردن مچ دستش کمی عقب کشیدم و دستمو به موهام رسوندم تا یکم از اون حالت نامرتب خارجشون کنم.
با دیدن سکوت من پتوی کنار رفته رو دوباره روی بدنم بالا کشید و خیره به چشمهای نیمه بازم ادامه داد:

_بخواب، خب؟

لبخند کوچیک و خسته ای زدم و سری به نشونه ی مثبت تکون دادم.
جونگکوک با دیدن سکوتم ابرویی بالا انداخت و با بیشتر نزدیک کردن صورتش لبهاشو به پیشونی پوشیده از موهام رسوند و بوسه ی کوچیک و‌ ملایمی به موهای بهم ریخته ام زد.

بدون اینکه بهم اجازه ی واکنشی بده به سرعت بلند شد و به سرویس بهداشتی کوچیک اتاق رفت.
قبل از اینکه چشمهامو ببندم و‌ سعی کنم که بخوابم با نگاهم جسم جونگکوک رو دنبال کردم.

.
.
.

بی حوصله به‌ پنجره ی نچندان کوچیکی که غروب دلگیر ساحل رو نشون میداد نزدیک شدم و با بی طاقتی کمی نگاهمو توی خیابون های اطراف هتل چرخوندم تا اثر هر چند کوچیکی از جونگکوک ببینم.

قبل از اینکه بتونم بخاطر نبود جونگکوک از صبح تا به الان که خورشید غروب کرده بود، غر بزنم در اتاق باز شد و بعد با صدای بلندی کوبیده شد.
متعجب به سمت جونگکوک خسته برگشتم تا متوجه بشم بعد از این تاخیرش چرا با طلبکاری در رو کوبیده.
با دیدن اینکه بدون توجه به من با چهره ی شکست خورده و سرخورده ای به سمت تختش رفت قدمی جلو گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:

_جونگکوک؟ چرا انقدر دیر کردی؟ قرار بود ظهر بیای تا بریم اطراف رو یکم بگردیم.

جونگکوک‌ درست جوری که انگار منتظر یه بهونه برای پرخاشگری بود روی تخت نیم خیز شد و با حرص گفت:

_نمیبینی خسته ام؟

لبمو به دندون گرفتم و با پشیمونی کمی عقب رفتم و با اخم های درهم جواب دادم:

_ببخشید ولی من که چیزی نگفتم.

با دیدن سکوتش و چشمهاش که به پارکت های کف اتاق خیره بود آب دهنمو قورت دادم و با جرعت بیشتری ادامه دادم:

_چه اتفاقی افتاده؟

جونگکوک‌که طاقتش تموم شده بود با لحن پرحرصی به حرف اومد:

_اون احمق ها فقط منو تا اینجا آوردن ولی فقط با کمپانی قرارداد بستن. از اول هم نقشه اشون همین بوده.

ابروهامو بالا انداختم و فحشی توی دلم به شرکتی که جونگکوک باهاشون همکاری میکرد دادم.
اما برخلاف چیزی که توی ذهنم بود لبخند آرومی زدم و با جلو رفتن رو به جونگکوک آشفته گفتم:

_خب... زیاد هم بد نیست. حداقل هر چند برای تفریح اومدی استرالیا.

خنده ی پر از تعجبی کرد و با صدایی که بلند شده بود جوابمو داد و منو از حرفم پشیمون کرد:

_تفریح؟ بنظرت من شبیه کسی ام که نیاز به تفریح داره؟ من فقط میخواستم با اون کمپانی استرالیایی احمقانه قرارداد ببندم.

بیشتر از این نتونستم‌ آروم بمونم و با تو هم کشیدن اخم هام جوابشو دادم:

_باشه، صداتو بیار پایین. بنظرت خواستن تو چیزی رو عوض میکنه؟

پوزخند ناخوشایندی روی لبهاش شکل گرفت و با بلند شدن از روی تخت رو به من گفت:

_چرا دارم اینارو به تو میگم؟ تو هیچوقت نمیتونی درک کنی.

قبل از اینکه بتونم از خودم دفاع کنم، حرف خودشو ادامه داد و منو متعجب تر از همیشه کرد:

_توی تموم لحظه هایی که من اینجا از خودم و بی استعداد بودنم متنفر بودم تو دنبال آرزوهات بودی، بدون اینکه به کسی اهمیت بدی.

شاید درست میگفت؛
من بخاطر خواسته های خودم همه ی اطرافیانمو فراموش کرده بودم.
اما چرا حتی خودمم فراموش کرده بودم من فقط یه پسر کم سن و سال بودم؟

بدون اینکه بهش اجازه پیشرویی توی قضاوت کردنم رو بدم، جلو رفتم و با کوبیدن دستم به سینه ی جونگکوک کمی عقب پرتش کردم و با عصبانیت جواب دادم:

_تو فکر کردی توی یه سریال درام لعنتی زندگی میکنی؟ منم مثل تو یه پسر کم سن و سال بودم که توی غربت دنبال درخشیدنی بودم که هیچوقت پیداش نکردم.

جونگکوک دستشو روی جای دست من روی سینه اش گذاشت و با صدای آروم و سرخورده ای جواب داد:

_من... من واقعا تلاشمو کرده بودم. این ناعادلانه اس که من هر چقدر هم تلاش میکنم باز کافی نیست.

پشیمون از ضربه ای که به سینه اش زده بودم بهش نزدیک شدم و با ناراحتی زمزمه کردم:

_معذرت میخوام... زیاده روی کردم؟

‌جونگکوک برخلاف تصورم قدمی جلو گذاشت و با گرفتن شونه هام حقیقتی که مدتها بود که خبر داشتم رو گفت:

_بنظرت من کثیفم؟ حالا که استعدادی ندارم چرا باید یه منحرف جنسی باشم؟ من واقعا اینو نمیخوام... من خیلی خودخواهم که تو رو هم مثل خودم به کثافت کشیدم.

به سرعت سری به علامت منفی تکون دادم و با صدای بلندی که سعی میکردم توجه جونگکوکِ آشفته رو جلب کنم جواب دادم:

_نه... نه جونگکوک تو هیچ فرقی با بقیه نداری. چرا به خودت میگی بی استعداد؟ پیانو زدنت همه رو مجنون میک...

قبل از اینکه بتونم حرفمو کامل کنم لبهای جونگکوک روی لبهام کوبیده شد و با حرصی که تا به حال نتونسته بودم ازش ببینم شروع کرد به بوسیدنم.
بدون اینکه بتونم به بوسه های خشمگینش جواب بدم مجبور به قدم برداشت شدم و با خالی شدن زیر پام افتادم روی تخت افتادم و جسم سنگین جونگکوک رو روی بدنم جاگیر کردم.

***
خمیازه ی آرومی کشیدم و کت تیره رنگ مدرسه ام رو بیشتر توی تنم جا به جا کردم و با صدای آرومی زیر لب غر زدم:

_باورم نمیشه با اینکه تعطیلات هنوز تموم نشده باید به مدرسه بیایم.

با جلو اومدن هجین، کابوس شبهام ترسیده قدمی عقب گذاشتم و با قورت دادن بزاقم به پوزخند همیشگیش خیره موندم.
انگار از قیافه ترسیده و بدن لرزون من خسته شده بود که بی حوصله دستشو جلو آورد و با صدای کسلی گفت:

_جزوه ای که بهت گفته بودم رو توی تعطیلاتت نوشتی؟ بهتره خوب انجامش داده باشی احمق!

نفس لرزونی کشیدم و به دو دختر خندونی که کنارش ایستاده بودن و به قلدری بیرحمانه اش خیره بودن، نگاهی انداختم.
بی رحمانه بود اما کل مدرسه با هجین همراهی میکردن تا هدف قلدریش نباشن...!
من هم مثل بقیه بزدل بودم و با همراهی کردن باهاش فضای بیشتری برای قلدری هاش میدادم.

بی هیچ حرفی جزوه بزرگی که تمامشو با دست برای هجین نوشته بودم رو از کیف بیرون آوردم و جلوش گرفتم.
دختر دستی به موهای کوتاهش کشید و راضی از دیدن جزوه قدمی جلو گذاشت و جزوه رو از توی دستهام بیرون کشید.
قبل از اینکه به صفحات نگاهی بندازه بظری شیر توی دستشو روی یونیفورم مدرسه ام خالی کرد و با خنده ای بلند گفت:

_ممنونم سویونی!

و به همون سرعتی که اومده بود ناپدید شد و من با سکوتم باز هم جرعت بیشتری برای قلدری هاش بهش دادم.
بدون اینکه تکونی بخورم و توجه ای به نگاه های دلسوزانه ی دانش آموز ها نشون بدم به قطره های جمع شده اشک‌توی چشم هام اجازه ی ریزش دادم.

با قرار گرفتن پارچه ای کلفت روی سر و شونه ام صورتمو بالا آوردم و به یونگی که با گل رز سفید توی دستش رو به روم ایستاده بود، خیره شدم.

اینبار نگاهش به هیچ وجه عاشقانه نبود،
پر بود از سرزنش و اخم های درهمش نشونه ای از ا
عصبانیتش بود.

_ با این سنت هنوز یاد نگرفتی از خودت دفاع کنی؟

بی اهمیت به چشمهای خیس من ادامه داد:

_اینجا دنیای قصه ها نیست که شاهزاده ات بیاد و از دست قلدر ها نجاتت بده، تنها کسی که باید نجاتت بده خودتی!

قبل از اینکه دوباره به سرزنش کردنم ادامه بده با صدای لرزونی نالیدم:

_یونگی اوپا... من... من ترسیدم!

اخم های درهمش کمی باز شد و دوباره آماده ی سرزنش کردنم شد که به سرعت قدمی جلو گذاشتم و با بغل کردنش صورتمو توی سینه اش پنهان کردم.
یونگی هنوز هم همون یونگی عاشق و مزاحم بود.
فقط این من بودم که آسیب دیده بودم؛
نیاز به یه پناهگاه داشتم!

″تو انتخاب من نبودی، سرنوشتم بودی
تنها انگیزه‌ی ماندنم
در این وانفسای شلوغ، در این زندگی بی‌اعتبار.″

~
بچه ها من این پارت رو ادیت نکردم:(
و یکمم کمه لطفا ببخشید دیگه خودتون.
نظر و ووت یادتون نره:)
و خلاصه که دوستتون دارم.

Continue Reading

You'll Also Like

34.6K 5.4K 50
تمام شده " دست‌های یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت
308K 48.4K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...
117K 14.4K 52
🚫رایتر هرچی چرت توی ذهنش بوده رو به روش نابلدی نوشته و به اصرار ریدر ها پاک نشده 🚫 تهیونگ هیبرید گربه که توی دنیای بیرحمی زندگی میکنه ... جایی ک او...
7.9K 1.7K 17
• Name: AlmostNever • Couple: Vkook • Writer: Kim • Update: Thu • Summary: زندگی و مرگ، انرژی و آرامش، کارهایی که انجام دادم و انجام میدادم اگر میتو...