^^LeMOn CAndy^^

By Don_Mute

20.8K 5.2K 2.6K

^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باه... More

^1^
^2^
^3^
^4^
^5^
^6^
^7^
^8^
^9^
^10^
^11^
^12^
^13^
^14^
^15^

^16^

1.7K 305 293
By Don_Mute

.ووت نبات.

یک ماه بعد*

زین پشتش ایستاده بود و دستاشو دور کمرش پیچیده بود

"کامان بیبی....به خاطر من؟"

لیام به کیف ویالونش توی دستاش نگاه کرد و سرشو پایین انداخت

زین گونشو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد

"لیومم,بیبی برم....چند وقته منتظر جوابشونیم,حالا که قبولت کردن و قراره امتحان عملی بدی,نمی خوایی بری؟"

لیام لباشو بیرون داد

"معلومه که می خوام برم!"

"چند روزه داریم هر دقیقه و هر ثانیه بلند بلند با هم حرف می زنیم که بتونی درست و روون حرف بزنی؟"

لیام لباشو تو دهنش کشید

"شیش روز..."

زین لبخند نرمی زد و روی گوشش رو بوسه زد

"تو که نمی خوایی شاگرداتو معطل کنی, می خوایی؟"

لیام تند تند سرشو به چپ و راست تکون داد

"پس حالا می ری؟"

لیام کیف ویالونشو توی بغلش گرفت و نفس عمیق کشید

زین اروم دستاشو از دورش باز کرد و نگاهش کرد که قدم قدم از خیابون رد می شه و وارد دانشکده موسیقی می شه

 تا زمانی که برگشت سمتش و باهاش بای بای کرد نگاهش کرد و بعد سمت خیایون اصلی راه افتاد

خودش یه کار نیمه وقت پیدا کرده بود که روزای تعطیل از صبح می رفت اونجا...

البته که حواسش به دانشگاهش بود...

و حتی هری و لویی

اون دوتا حالا با هم زندگی می کردن و شاید هفته اول خیلی سختشون بود و لویی یه طورایی با هری زیادی راحت و کمی تنبل نمی ساخت ولی بهتر شدن...

لیامم می رفت دانشکده موسیقی و به بچه های تازه کار ویالون یاد می داد...

زین واسش خوشحال بود

پشت میز کارش نشسته بود و به قفسه های پر فروشگاه نگاه می کرد که کسی وارد شد

و بله اون کسی نبود جز هری ادوارد استایلز که با دو سمتش می یومد

"زین,زین,لویی رو گروگان گرفتن!"

زین پوکر نگاهش کرد و به سر و وضع اشفتش خیره شد

"هری,چته؟"

"!لعنتی گوشیشو بر نمی داره "

"این به خاطر اینه که امروز روز تعطیل شرکته و اون توی جلسست! من که شوهرش نیستم می دونم تو چرا نمی دونی؟!"

"چون تو من نیستی عوضی,دیگه هم اسم شوهر منو نمی یاری!"

هری گوشیش که زنگ می خورد رو روی گوشش گذاشت و زین نگاه بی خیالشو روی حلقه دستش نگه داشت و لبخند زد

"بیبییییییی,تو خوبی؟ سالمی؟ جاییت-"

صدای تلفن یکم زیادی بلند بود و باعث شد زین کمی خودشو سمتش بکشه تا بشنوه

"سلام اقای استایلز,اقای تاملینسون گفتن به اطلاعتون برسونم-"

"صبر کن ببینم گوشی شوهر من دست تو چیکار می کنه؟"

زین با چشمای گرد به هری نگاه کرد و بعد با بیچارگی زد تو سرش

"ش...شوهرتون قربان؟"

"اره شوهرم زنیکه , الان میام اون شرکت رو سرت خراب می کنم,تو چرا باید به تماسای گوشی شوهر من جواب بدی بیشعور؟"

گوشی رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت

زین چشماشو چرخوند و نفس عمیق کشید

دستشو به طور عمودی و بعد افقی توی هوا حرکت داد و زمزمه کرد

"هری,پاره ای..."

هری بدون اینکه چیزی بگه رفت از تو یخچال یه ابمیوه برداشت وبه طور عجیبی بهش خیره شد و بعد به زین نگاه کرد

"سه دست یا چهار دست؟"

زین کمی فکر کرد و بعد دستشو زیر چونش گذاشت

"پنج دست,از هم وقتی بیاد خونه شروع می کنه,ساعت 11 شب تا.....7 صبح....زمانشم می کشه"

هری همین طور که با نی ابمیوه می خورد و به سقف نگاه می کرد گوش می داد و بعد مظلومانه پرسید

"لوب از کجا بردارم؟"

زین بلند زد زیر خنده و به پشت سرش اشاره کرد

"اخرین قفسه"

زین وقتی هری رفت خودشو جمع و جور کرد و خریدای مشتری رو شروع کرد به حساب کردن...

وقتی هری یه مشت کاندوم و یه مشت لوب گذاشت رو میز زین تک خنده زد

"ببین,کاندوم که دموده شده,و قطعا قرار خشک خشک انجامش بده,چرا خودتو خسته می کنی؟"

"میشه دهنتو ببندی و وقتمو نگیری مالیک؟ یه شرکت لعنتی با یه ددی لعنتی ترِ عصبانی توشه که منتظر منه!"

 و بعد پیام لویی رو که نوشته بود همین الان می یایی شرکت رو نشونش داد باعث شد زین انقدر بخنده که یه قدم بره عقب و واسش دوباره توی هوا خط عمودی و بعد افقی بکشه

هری چشم چرخوند و پلاستیک خریدشو گرفت و بعد واسه دختری که با چشم گرد بهشون نگاه می کرد پشت چشم نازک کرد

"چیه؟ تقصیر منه که شوهرم خجالت می کشه بگه شوهرشم؟"

وقتی زین شنیدش خندشو خورد و لباشو گاز گرفت

"هری بیبی...."

و روی میزش خم شد و نگاهش کرد که سوار ماشینش شد 

زین نفس عمیق کشید و کارت دختر رو بهش برگردوند و براش زمزمه کرد

"زیاد فکرتو درگیر نکن دختر..."

بهش نیشخند زد و نگاهش کرد که تند تند از مغازه بیرون می رفت...

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

"و تو جلوش رو نگرفتی؟"

"نتونستم,تقصیر خودته باید بهش می گفتی که به کسی نگه!"

زین و لویی خیلی جدی کنار هم نشسته بودن و به لیام و هری که توی اشپزخونه می چرخیدن نگاه می کردن و زمزمه می کردن

"فکر می کردم ناراحت می شه"

"و شد"

"خب جبرانش کردم"

"راه بهتری پیدا کن"

"مثلا"

"پنج بار به فاک دادنش اونم یه بار روی میز شرکتت مثل یه تنبیه می مونه نه یه عذرخواهی, تو ندیدش دیروز وقتی فهمید به کسی نگفتی"

"امادگیشو نداشتم,می دونی راجبم چی فکر می کنن-"

"چی فکر می کنن؟ به اونا چه؟ اونی که اونجا رئیسه تویی لویی!"

حالا با عصبانیت به هم نگاه می کردن و زین دوباره زمزمه کرد

"یه فکر دیگه براش بکن!"

گفت و بلند شد و سمت لیام رفت

"بیبی,بیا اینجا..."

لیام با لبخند دست زین رو گرفت و پشت سر خودش کشید تا برن توی حیاط خونه لویی...

بهار بود و هوا افتابی

باغچه خونش رو به خاطر هری همه رو رز سفید و صورتی کاشته بود

"هری ناراحت بود..."

زین وقتی لیام رو شنید برای بار هزارم به لویی فحش داد

"می دونم عزیزم, درستش می کنن..."

سمت الاچیق باغش رفتن و اونجا نشستن

لیام روبه روش نشست و لباشو با لبخند گاز گرفت

"جی شده بیبی بر؟"

"هیجان زدم,به خاطر امروز,و به خاطر هر روز,هر زمانی که پیش تو ام..."

زین لبخند زد و انگشتاشو از بین انگشتاش رد کرد

"من برعکس تو..."

لیام کمی نگران شد و وقتی صبر کرد

چیزی شده بود؟

"ارومم..."

زین با لبخند نگاهش کرد

"ارومم چون کنارت ارامش دارم....و می تونم باهات تا اخر دنیا برم, لیام,می خوام بچم مثل تو خوشگل و بغلی و قوی باشه..."

لیام لبخند بزرگی زد

"می خوام پاپا صدات بزنه,یواشکی نگاهمون کنه وقتی همو می بوسیم,می خوام بهمون عشق بده..."

زین دستشو نوازش کرد

"منتظر اون روزام..."

"منم همین طور..."

"ولی قبلش هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدیم..."

زین از جاش بلند شد و یه رز سفید کند

کنارش ایستاد و اهسته اون رو پشت گوشش گذاشت

لیام خندید و بلند شد تا بغلش کنه

زین نفس لرزونی کشید

"لیام...."

لیام عقب اومد و نگاهش کرد

زین دستشو به گونش کشید

"زیبا ترین پسر دنیا,کسی که زیبا ترین لبخندارو داره,و به زیبایی تمام منو با دلبریش می کشه..."

لیام لبخند دندون نمایی زد

"قبول می کنی,که,دوست پسر و شریک زندگی من,زین مالیک,باشی و منو به عنوان همسرت همه جا,و در کنار خودت,معرفی کنی؟"

لیام شوک توی بغلش خشکش زد

تنها با نفس نیمش نگاهش کرد و زین با نگرانی سرشو پایین انداخت

"می دونم که یک ماهم نیست که اومدی به خونم,ولی من-"

وقتی دستاشو دور گردنش پیجید و لباشو روی لباش گذاشت ساکت شد و بوسشو همراهی کرد

"معلومه که قبول می کنم زی زی....تو پاستیل ترش منی,تو کل زندگی منی"

روی صورتشو تند تند بوسید و باعث شد زین لبخند بزنه

"من خیلی دوست دارم"

زین دوتا حلقه رو از جیبش در اورد و یکیشو دست لیام و یکیشو دست خودش کرد

روی دستشو گرفت و بوسید و بعد اروم روی لباشو بوسه گذاشت

لیام با ذوق به حلقه ها نگاه می کرد و با دست دیگش روی حلقه خودشو دست می کشید

تا وقتی زین رو شنید که می خندید

"بیا بریم,فکر کنم لویی و هریم کارشون تموم شده..."

دستشو گرفت و سمت در خروجی رفتن

کنار ماشین لویی, هری رو دید که محکم لویی رو بغل کرده بود و لویی هم همین طور که کمرشو نوازش می کرد توی گوشش زمزمه می کرد

و زمانی که هری سرشو بلند کرد و دیدشون از بغل لویی بیرون اومد و چیزی رو توی گوشش زمزمه کرد

لویی چرخید سمتشون و ابرو بالا انداخت

"واو..."

زین شونه بالا انداخت و گونه لیام رو بوسید

"اول و اخرش که مال خودم بود,الان رسمی تر شد"

لیام سرخ شد و هری سمتش رفت تا حلقشو ببینه

"بریم یا نه؟"

زین همین طور که پشت فرمون می شست گفت و لویی سر تکون داد

"هری با من میاد"

هری نیشخند زد و پشت سرش رفت

"من و با خودت می بری که وقتی داری رانندگی می کنی بهت بلو جاب بدم؟"

و صدای خنده های بلند لویی که تو گوش همشون پیچید و باعث لبخندشون شد...

لیام کنار زین نشست و کمربندشو بست

با گل کنار سرش و هودی لیمویی تنش و حلقه دستش که نگاهش می کرد

به چشم زین مثل یه فرشته به تمام معنا بود...

"بریم بیبی بر؟"

لیام نگاهش کرد و دستشو گرفت

"بریم زینی من..."

ماشیناشون رو راه انداختن و اول راه, زین و لویی انگار با هم مسابقه گذاشته بودن

با نیشخند کنار هم می رفتن و سرعتشون رو بالا و بالا تر می بردن

اما وقتی به جاده خلوت تر رسیدن با ارامش پشت سر هم می روندن

لیام زیر چشمی به زین نگاه کرد و لباشو گاز گرفت

شیشه سمت خودش رو تا ته پایین داد دستشو به دستگیره سقف گرفت و خودشو بیرون کشید

"لیام مواظب باش چیکار می کنی؟"

لیام لبه شیشه ماشین نشست و داد زد

"من لیام جیمز پین با زین مالیک نامزد کردم و خیلی دوستش دارم!"

داد کشید و توی شدت باد که موهاشو تکون می داد از شادی "وووووو" کشید...

تا زمانی که نگاه کرد که هری سقف پاترول رو باز می کنه و ازش بیرون میاد و دستاشو دور دهنش می ذاره و سمت اسمون داد می کشه

"من هری استایلز شوهر لویی تاملینسونم و می خوام که همه دنیا بدونن که عاشقشم!"

"!و دستاشو دو طرف باز کرد و داد کشید "اوه یحححححح

باعث شد لیام و زین و لویی بخندن و زین هم سرشو از شیشه بیرون بیاره و داد بزنه

"منم عاشق خانواده جدیدمم!"

لویی شیششو پایین کشید و جدی داد زد

"جلوتو نگاه کن نکوبونم پشت ماشینم!"

زین سرشو سمتش چرخوند و بی توجه بهش داد زد

"خاک بر سر بی احساست!"

"منم عاشق همتونم احمقای دوساله"

"چیه؟ یک سال ازمون بزرگ تری حس کردی بابا بزرگ شدی؟"

"!دهنتو ببند مالیک"

"بعد از تو تاملینسون!"

همشون می خندیدن و لویی وسط خندش ضبط ماشین رو روشن کرد و صداشو تا ته زیاد

<Cheap thrills-Sia feat.sean paul>

طوری که زیام هم می شنیدن

هری شروع کرد به قر دادن و دستاشو تکون می داد و لیام دوتا دستاشو از دسته سقف گرفته بود و خودشو کشیده بود عقب تا از نوازش باد توی موهاش لذت ببره...

صدای همراهی کردن کردن لیام و هری با اهنگ توی باد می پیچید و هری انقدر تکون می خورد که لویی دستشو پشت کمرش گذاشته بود و زین پای لیام رو گرفته بود و با ریتم اهنگ سر تکون می داد...

و تنها چیزی که در اون لحظه حق اعتراض داشت

گل رز سفیدی بود که باد از پشت گوش لیام توی جاده انداختش...

اره اونا توی دنیای خودشون با امنیت کنار هم زندگی می کردن...

جایی که می تونستن عشقشون رو داد بزنن و سر به سر هم بذارن و کسی حق اعتراض بهشون نداشته باشه...

اره این دنیای زیبای زیام و لریِ...!

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

2021/3/7
......It's not their end.....

لیمون کندی هم به پایان خودش رسید :>

امیدوارم دوستش داشته بوده باشین💛
سعی کردم چیزی بنویسم که تو هر وضعیتی هستین با خوندنش لبخند بزنین
چون حس می کنم این چیزیه که بیشتر ما بهش نیاز داریم
یه جا امن , یه نقطه امن, و کسی که بغلمون کنه:}

دوستون دارم و ممنون از حمایت ها و ووت هاتون مثل همیشه🌻☀
بوس و بغل💛

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

409K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
16.4K 3.1K 7
روزی روزگاری ملکه ی زیبایی به اسم لویی ویلیام تاملینسون زندگی میکرد. لویی همیشه گی ترین، زیباترین و پولدارترین در کوییرلند بود. تا اینکه یه روز، آیی...
425K 69.6K 102
[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne F...
46.5K 8.2K 138
کستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...