^^LeMOn CAndy^^

By Don_Mute

20.8K 5.2K 2.6K

^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باه... More

^1^
^2^
^3^
^4^
^5^
^6^
^7^
^8^
^9^
^10^
^11^
^12^
^14^
^15^
^16^

^13^

1.1K 307 161
By Don_Mute


.ووت نبات.

الان سه روز بود که زین و لیام بهم چسبیده بودن و بدون هم کاری نمی کردن

شبا لیام پیش زین می خوابید و هری هر روز صبح یه موجود گوله شده لای پتو روی روی بدن زین می دید که با پاهاش که بین پاهای زین می نداخت تشخیص می داد که لیامه...

زین توی همه چیز لیامو خیلی خیلی لوس می کرد و باعث می شد لپاش گل بندازن و غر بزنه

ولی حتی هریم می دونست لیام عاشق رفتارای زینِ

اما امروز همه چیز یکم فرق می کرد...

"زین اما....تو مطمئنی؟"

زین چرخید سمتش و با مهربونی گونشو بوسید

"اره بیبی بر,من و لویی انجامش می دیم"

"ولی اگر گفتن که من باید باشم چی؟"

"اونا پولشون رو می خوان چه فرقی داره از کی بگیرن؟"

زین در خونه رو باز کرد و به لیام اشاره کرد که خارج بشه

لیام هری و لویی رو دید که هری صورت لویی رو قابل کرده بود و براش زمزمه می کرد و لویی با ارامش بهش گفت که مواظب خودش هست و چیزی نمی شه...

بعد از هم جدا شدن و لویی کنار رانندش نشست و هری سوار پاترول لویی شد و به لیام لبخند زد

لیام سمت زین چرخید و دید که نگاهش می کنه

اهسته بغلش کرد و سرشو توی گردنش برد

زین لبخند زد

دستاشو دورش پیچید و کنار گردنشو بوسید

می دونست لیام دوست داره اول بغلش کنه بعد ببوستش

"مواظب خودت باش باشه؟"

زین بهش که لباشو روی لباش گذاشت و بعد عقب کشید لبخند زد و سر تکون داد

"تقریبا کریمسه,با هری برو ,یکم توی فرشگاها بچرخین..."

گفت و به هری نگاه کردو براش سر تکون داد

لیام سمت هری چرخید و اهسته سمت ماشین راه افتاد

و همین طور زین صندلی عقب بنز لویی نشست و زودتر حرکت کردن

لیام کنار هری نشست و اهسته زمزمه کرد

"اونا که قرار نیست خودشونو توی دردسر بندازن....مگه نه؟"

هری لباشو گاز گرفت و بدون اینکه بگه وقتی لویی رو بغل کرد پشت کمرش چی حس کرد سر تکون داد

"نه نگران نباش بیبی جانم,اونا از پسش بر می یان..."

ماشین رو روشن کرد

"شب قراره مهمونی تولد لویی باشه,بریم لباس بگیریم؟"


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^


به در خونه که نیمه باز بود نزدیک شدن و وارد شدن

بوی سیگار توی خونه پیچیده بود و دو نفر اونجا بودن

زین روی مبل وسط خونه نشسته بود و بدون اینکه حتی توجهی بهشون بکنه چاقو پسر رو توی دستش می چرخوند

و مرد چشم ابی پشت پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید...

نیشخند زد

"لیام کوچولو کجاست؟"

زین نگاهشو بهش داد و به پولای روی میز اشاره کرد

"پولتو بردار و برو"

"و اگر بازم ببینم دورش می گردی خودم خرخرتو می جوام...."

زمزمه مرد چشم ابی رو شنید و با پوزخند اشاره زد که دو نفر دیگه وارد خونه بشن

حالا اون دو نفر بودن در مقابل چهار تا ادم لش و پاره

"بهش بگو خودش بیاد پول رو بده,باهاش کار دارم!"

"یا مثل پسر خوب پولتو بر می داری می ری یا همینم جلو چشمات اتیش می زنم که دیگه یادت بره چیزیم طلب داشتی!"

زین دوباره به پولا اشاره زد و پسر بلند و مسخره خندید که باعث شد لویی بچرخه سمتش و سیگارشو زیر پاش خاموش کنه

"مثل اینکه زبون ادم حالیتون نمی شه,لیام,جیمز,پین,کجاست!"

زین از جاش پاشد و لویی کنارش ایستاد و هردو فقط نگاهشون کردن

"طبقه بالاست مگه نه؟"

گفت و اشاره زد به یکی از مرداش که سمت پله ها بره

زین سریع سمتش رفت و چاقوشو زیر گردنش گذاشت

از اون طرف یکی کلتشو سمت زین نشونه گرفت و همون لحظه لویی از پشت کمرش کلتش رو سمتش گرفت

"بیارش پایین..."

وقتی دو نفرشون یه قدم جلو اومدن لویی نیشخند زد

"بهتره به حرفم گوش بدی,هی کریستین..."

وقتی بادیگاردش از توی اشپزخونه با کلاشینکف خیلی خونسرد بیرون اومد و وسط زین و لویی ایستاد همشون یه قدم عقب رفتن...

"بی خیالش جک,ما پولو می خواییم,بیا برش داریم بریم پسر!"

یکیشون گفت و بدون توجه به بقیشون جلو رفت و پولا رو برداشت

انگاری که اصلا نمی ترسید

به لویی نگاه کرد

"کامله؟"

لویی تنها سر تکون داد و پسر شونه بالا انداخت و دو بسته پول رو برداشت و از بقیشون رد شد و داد زد

"هرکی می خواد سهمشو بگیره دنبالم بیاد و بقیتون می توتین بمونین و بمیرین!"

دو نفرشون به هم نگاه کردن و پشت سرش رفتن و خود جک بعد از نگاه تهدیدگرش به زین چرخید و از خونه بیرون رفت

بلافاصله لویی کلاشینکف رو از کریستین گرفت و کلت رو دستش داد

"برو جلو در بایست مطمئن شو رفتن"

"بله قربان"

بادیگارد سمت در حرکت کرد و زین دستشو توی موهاش کشید

"خیلی نزدیک بود,خیلی...."

لویی کتشو تنش کرد و اسلحه رو زیر کتش نگه داشت

"بیا بریم,کارمون اینجا تمومه"

از خونه بیرون رفتن و زین بعد از قفل کردن در پشت سر لویی سوار ماشین شد و کریستین کنارشون نشست و از اونجا رفتن...



"خونشو گذاشتم واسه فروش,به لیام بگو..."

لویی بعد از اتمام دادن به تماسش خطاب به زین گفت و از ماشین پیاده شد

"کریستین هر جا بخوایی می برتت"

زین بهش لبخند زد

"ممنون واسه همه چیز"

لویی سر تکون داد

"یادت نره قرارمون رو"

و از ماشین فاصله گرفت و چرخید سمت در شرکتش

زین لبخند نرمی زد و زمزمه کرد

"برو سمت خونه من "


و بعد.....زین توسط کریستین رسیده بود خونه

کلی کار داشت که انجام بده....



لیام و هری با استار باکس دستشون می خندیدن و توی پاساژا راه می رفتن

هری هرچی می خرید خیلی زیبا دستور می داد ببرن بذارن تو ماشین و خریدای لیامم همین طور

و چیزی که خیلی راجبش ذوق می زد

هربار شنیدن صدای خنده های لیام بود...

پس سعی می کرد که بخندونتش....

اون هنوز حرف نمی زد ولی باهاش می خندید...

وقتی به مغازه مورد نظرش رسید لباشو گاز گرفت و دست لیام رو گرفت و کشید

"بدو بدو بدو"

لیام با خنده پشت سرش دوید و وارد مغازه ای شدن که چشماش گرد شد

اخه ویکتوریا سیکرت؟

تو ورودی مغازه خشک شد و به هری که واسه خودش خیلی طبیعی می گشت و جلو لباس خوابای نرمالو ایستاد نگاه کرد

یاد روزی افتاد که با لباس خواب حریر سفید دیدش...

سمتش حرکت کرد و دید که لباسای حریر رنگی رو ورق می زد...

بهش اشاره کرد تا نگاهش کنه

هری منتظر شد و بعد جملشو تکرار کرد

"از این طور لباسا خوشم می یاد؟ اره,می دونی خیلی نرمن و باعث می شم تتو های بدنم دیده بشه,و خب.....لویی کارتشو بهم داده تا خرید کنم,باید یه طوری واسش جبران کنم یا نه؟"

ریز ریز با خودش خندید و ندید که لیام لپاش گل می ندازه و شروع می کنه به بازی کردن با بند کلاه هودیش...

اما بعد یه چیزی یادش اومد و دوباره پرسید

"من و لویی چطور اشنا شدیم؟ اوه گاد,تاحالا اینو واسه کسی تعریف نکردم....یه شب من و یه وان نایت استند داشتیم می رفتیم خونه من,اون رانندگی می کرد چون من انقدر مست بودم که حد نداشت,بعد یکدفعه حس کردم مثانم داره می ترکه,,نخند ! جدیم! انگار انقدر یکدفعه فشار اورد که خدا زد پس کمرم!....اره دیگه,بهش گفتم صبر کنه,جلوی یه شرکت ایستاد,دویدم بدون توجه به اون ناشناس که ماشین نازنینمو داشت توی شرکت و از دختره پرسیدم دستشویی کجاست,دختره یه طوری نگاهم می کرد انگار جن دیده,اره خب اون موقع پرسینگ بینی می ذاشتم و واسه بار کلی ارایش می کردم,بعد دویدم تو دستشویی,باورت نمی شه حس می کردم پنج کیلو ازم کم شد....گوش کن! بعدش,از دستشویی اومدم بیرون و یه مرده رو دیدم که دستاشو می شست ,و از پشت خیلی شونه های پهنی داشت و موهای حالت دارش این طوری بود که من همونجا کراش زدم

کنارش ایستادم و حس کردم نگاهم می کنه و دست از کارش کشیده,نگاهش کردم و اون این طوری بود که:شما رو می شناسم؟

و من وقتی دیدمش این طوری بودم که شت این فاکر خیلی فاکر و ددیه, باید مال من باشه,و حدس بزن من چی گفتم.....گفتم : عاو اره خب من مدیر شرکتم و خیلی کم میام اینجا می دونی,من پنج تا شرکت دارم و انقدر سرم شلوغه,به خاطر همین....خب باید مخشو می زدم یا نع؟ اون خیلی جدی سر تکون داد و دستاشو خشک کرد و بعد گفت:پس شما مدیر شرکت هستین؟ از اشناییتون خوشبختم! خیلی جدی گفت و دستشو سمتم گرفت منم باهاش دست دادم و اون کمی کشیدم جلو و زمزمه کرد:بوی الکلت داره خفم می کنه بیبی بوی,و اونی که اینجا رئیسه منم,برام جالبه که جلوی خودم می گی مدیر این شرکتی!

 نیشخند زد چون فکر کرد مچمو گرفته و بعد من که تو زبون بازی شُهره شهرم دستمو از دستش کشیدم بیرون و شروع کردم خونسردددد به مرتب کردن یقش و بهش لبخند دلبرانه ای زدم,قشنگگگگگ حس می کردم شل شده و نگاهم می کنه,بهش گفتم:اگر تو مدیر این شرکتی,واسه خودت رئیسی,کشیدمش جلو و همین طور که زانومو تحریک کننده وسط پاش می کشیدم دم گوشش زمزمه کردم,منم هری فاکینگ پرنسس استایلز, کینگ تمام پسرای گی دنیام ددی

ببین لیام یعنی موندههههه بودددددد(دوتاییشون پاره) بعد گوش کن گوش کن....دیدم با نفس نیمه نگاهم می کنه و چشماشو روی صورت ارایش کردم می چرخونه از کنارش رد شدم و سمت در رفتم,ولی می دونستم چیکار کردم چرخیدم سمتش,گفتم:هی ,اشکالی نداره,ما هممون یه کوچولو گی هستیم مگه نه؟ و بعد به پایین تنش اشاره کردم,لویی سفت شده بود لیام! به خاطرم سفت شده بود و من طوری به خودم افتخار می کردم که انگار پادشاه هفت قلمرو جلوم زانو زده! وایی عاشق وقتاییم که مست می کنم....بعدش رفتم بیرون و دیدم اون عوضی ماشینمو برده,حالم گرفته شد,بی خیالش شدم و سعی کردم خودم پیاده برم چون می دونستم بمبم نمی تونه الان زینو بیدار کنه,و بعدش حدس بزن چی شد...."

هری با اشتیاق تموم همشو تعریف کرد و لیام با علاقه گوش می داد

اینکه همه چیزشون چقدر عجیب شروع شده و الان چقدر عاشق همن...

اینکه خودش و زین می تونن همین قدر عاشق باشن...

تا اینکه هری وسط داستانش رسید به یه لباس خواب کرم رنگ,و با لبخند شیطانی چرخید سمت لیام...

"امتحانش می کنی؟"

لیام چشماش گرد شد و سرشو به چپ و راست تکون داد

"کاماننننن,ببینش چقدر نازه! یه امتحان که ضرری نداره!...."

و لیام که با چشمای گردش به لباس خواب حریر خیره بود...


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

هری انقدر موده که مود هری نیست.


روزتون شکلاتی💚

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

409K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
74.9K 8.4K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
40.3K 8.1K 33
توی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.
109K 12.2K 200
✅کامل شده این داستان در واقع یه رمان بلنده که از اول تا آخرش موضوعای مختلفی رو پشت سر میزاره, گمونم هر چی که دوست داشته باشید تو یه فف بخونید اینجا ج...