^^LeMOn CAndy^^

By Don_Mute

20.8K 5.2K 2.6K

^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باه... More

^1^
^2^
^3^
^4^
^5^
^6^
^7^
^8^
^9^
^10^
^11^
^13^
^14^
^15^
^16^

^12^

1.1K 307 181
By Don_Mute


.ووت نبات.

(▶She Remembers - Max Richter)

...امروز هفته دومی بود که زین دانشگاه نیومده بود و هری هم ازش خبری نداشت

لیام رفته بود خونش ولی کسی در رو باز نکرده بود...

وارد مترو شد و فضای شلوغش رو از نظر گذروند

نفس عمیقی کشید و کیف چرمشو روی زمین گذاشت

درشو باز کرد و ویالون رو برداشت

با فاصله جای همیشگیش ایستاد و ویالون رو روی شونش گذاشت

چند دقیقه بهش خیره موند

تمام لحظاتی که پسر اینجا ایستاده بود رو به یاد اورد و بغض توی گلوش پیجید

همش تقصیر خودش بود

خود لعنتیش...

ارشه رو روی ویالون گذاشت و نواخت...

وقتی صداش توی مترو پیچید

توجه جلب کرد , 

پسری که با پلکایی که روی هم انداخته ارشه رو روی تارهای ویالون می کشه,و از اون برای صدای غم درونی خودش استفاده می کنه...

غمگین ترین اهنگی که تا به حال زده بود رو حالا می نواخت و می دونست بازم دورش ایستادن ولی اشکالی نداشت...

دستشو به همراه ارشه عقب جلو می برد و گونشو به ویالون چسبونده بود

گذاشت رفیق قدیمیش بازم حالشو بهتر کنه...

برای ده دقیقه بی وقفه نواخت و بعد تنها به کیف ویالونش خیره موند که توسط چند پوند پرشده بود...

نفس عمیقی کشید و دوبار و دوباره و دوباره اون اهنگو اجرا کرد...

ولی مثل دو هفته گذشته باهاش نخوند...

شادش نکرد...

فقط نواخت و نواخت و نواخت...

تا تموم بشه...

اگر چهار روز دیگه قرار بود پول پرداخت بشه,

و اون هنوز پول کافی نداشت اشکال نداشت...

اون زین رو از دست داده بود

ناراحتش کرده بود

اگر اونا می بردنش یا خونشو ازش می گرفتن هم اشکال نداشت

می یومد همینجا می شست...

انقدر می زد

تا زین یه روز برگرده پیشش...

نفهمید که اشک هاش روی گونه هاش سر می خورن و روی ویالون می ریزن...

تنها ادامه داد...

تا زمانی که دستی روی گونش نشست و اشکشو پاک کرد


از نواختن دست کشید و نگاهشو بهش داد

مرد چشم ابی اونجا ایستاده بود

با لبخند نرمی نگاهش می کرد

"نگفتم باید بهش بگی عروسک کوچولو؟"

لیام لباش لرزید و بدون صبر مرد چشم ابی با پالتو بلندش رو بغل کرد

لویی بهش اجازه داد توی بغلش گریه کنه...

حاظر بود شرط ببنده حتی نمی دونست ساعت 12 شبه و دیگه کسی زیاد این اطراف نمی یاد...

زمانی که حس بهتری داشت ,سرشو بلند کرد و نگاهش کرد که با ارامش بهش لبخند می زنه

"بهتر شدی؟"

لیام سر تکون داد و ازش جدا شد

لویی بدون اینکه چیزی بگه بهش اشاره کرد که پشت سرش بره

و لیام بدون اینکه چیزی بپرسه ویالونش رو توی کیفش گذاشت و پشت سرش رفت...

وقتی لویی در ماشینش رو براش باز کرد با گیجی نگاهش کرد و سرشو براش تکون داد

"بیا بشین لیام..."

لیام نفس عمیقی کشید و توی ماشین نشست تا در رو براش ببنده

لویی پشت فرمون نشست و بنزشو روشن کرد

"می ریم خونه من"

لیام سمتش چرخید و دستاشو لباشو تکون داد تا بگه نه و لازم نیست و می ره خونه اما لویی تنها نگاهشو به روبه روش دوخت

"خودتو خسته نکن,من قرار نیست بهت گوش بدم,و تو هم به حرفم گوش می دی!"

لیام لباشو بیرون داد و به پشتی تکیه داد

"هری گفت بهت بگم,متاسفه... و دلیلشو تا چند دقیقه دیگه می فهمی..."

لیام از این گیج تر نمی تونست باشه پس فقط صبر کرد تا ببینه چه اتفاقی داره می یوفته...

وقتی لویی جلوی خونه نگه داشت سوییچ رو به بادیگاردش داد و به لیام اشاره زد تا از ماشین پیاده شه

لیام ویالونش رو برداشت و پشت سرش وارد اپارتمانش شد

هر دو وارد اسانسور شدن و کنار لویی ایستاد

"وقتی به طبقه سوم رسیدیم,امادگی هر چیزی رو از طرف هری داشته باش"

خیلی جدی گفت و به در چشم دوخت و لیام فقط با چشمای گرد نگاهش می کرد

تا زمانی که در طبقه سوم باز شد و چیزی مثل فرفره دوید توی اسانسور و بغلش کرد

باعث شد قلبش واسه یه ثانیه بایسته

"لیاممن خیلی معذرت می خوام نبایدبت دروغ می گفتم ولی زین گفت بهت چیزی نگمولی امشب که رفتم پیشش دیدم داره خودشو با الکلو سیگار خفه می کنه بعدبهش گفتم می رم بت می گم اونمجدیم نگرفپس به لو گفتم بیاد دنبالت حالا بروپیشش بت نیازداره خدافس!"

هری با سرعت باور نکردنی گفت و بعد از گرفتن دست لویی و کشیدنش بیرون دکمه رو زد و در اسانسور بسته شد

لیام خشک شده بود و به در بسته خیره بود

الان دقیقا چی شد؟

تنها چیزی که تونست درکش کنه  وقتی زمان پردازش به ذهنش داده شد, لباس ساتن شیری هری با موهای باز یخیش بود که روی شونش ریخته بود و لویی که خیلی طبیعی به رفتارای هری نگاه می کرد و کنارش ایستاد

و بعد اینکه زین حالش خوب نیست...

وقت فکر کردن بیشتری نگرفت و در اسانسور باز شد

از اسانسور بیرون اومد و اهسته بیرون رو سرک کشید

جا خواب خالی وسط پشت بوم پهن بود و شیشه الکل کنارش روی زمین بود

لیام کنار شیشه الکل ایستاد و کیف ویالونش رو همونجا گذاشت

اطراف رو نگاه کرد و روی پشت بوم چرخید

تا زمانی که به پشت اسانسور رسید...

دیدش که لبه پشت بوم نشسته بود و سیگار می کشید

اهسته سمتش رفت و بین راه با صدای خش دارش ایستاد

"دیدمت که با لویی اومدی...."

بهش حتی نگاه نمی کرد

با پیراهن و شلوار لیش نشسته بود و معلوم بود پیراهنشو به خاطر حضور لیام پوشیده و دکمه هاش کاملا باز بود...

لیام سمتش حرکت کرد و کنارش ایستاد

دستشو روی شونش گذاشت و باعث شد نگاهشو بهش بده

چشماش قرمز بود و قیافش بهم ریخته...

بدون اینکه چیزی بگه اهسته جلو رفت و بغلش کرد

اما بوی سیگار باعث شد اهسته سرفه کنه

زین سیگارشو خاموش کرد و دستاشو دورش پیچید

"خوبی؟"

لیام عقب اومد و با اخم نگاهش کرد

\تو داری از من می پرسی خوبم؟ خودتو دیدی؟/

مثل همیشه لب زد و باعث شد زین نگاهشو ازش بگیره

"چرا حرف نمی زنی..."

لیام سرشو پایین انداخت و سعی کرد با دست بهش توضیح بده ولی زین حتی نگاهش نمی کرد

پس با حرص کنارش نشست و چیز دیگه ای نگفت

زین نگاهش کرد

"چی شد؟"

لیام نگاهش کرد و لب زد

\تو حتی نمی ذاری من توضیح بدم! حتی بهم گوش نمی دی!/

"به چی گوش بدم؟ تو حرف نمی زنی!"

لیام لباشو برچید و اخم کرد

\بهم نگاه کن!/

"نه لیام-"

\!بهم.نگاه.کن/

دستشو محکم به سینش کوبید و باعث شد زین نگاهشو روی چشمای عصبانیش نگه داره

دید که تند تند نفس می کشه و لب می زنه

زین حرفاشو بلند تکرار کرد:

"تو حق ندازی من رو دو هفته بی خبر و تنها بذاری....حق نداری سر خود تصمیم بگیری....نباید خودخواهانه هر کار می خوایی بکنی و به من فکر نکنی....من حق داشتم که به خاطر کاری که کردم توضیح بدم....ولی تو حتی فرصتشو بهم ندادی,خب باشه لیام بگو,واسم بگو من گوش می دم..."

نگاهشو به روبه روش داد ولی لیام از سر ازردگی از ته گلوش صدایی در اورد و دستشو زیر چونه زین گذاشت تا نگاهش کنه

زین نگاهشو روش نگه داشت و دوباره حرفاشو واسه خودش زمزمه کرد

"من هیچوقت حرف نزدم,تنها زمانی که می خونم,چون مردم از صدام خوششون میاد و خودمم خوندنمو دوست دارم پس قضاوت رو تموم کن و برگرد پیشم!"

زین چیزی نگفت و تنها بقیه حرفاشو تکرار کرد

"من بهت دروغ نگفتم,من فقط واقعیتو بهت نگفتم چون نمی خواستم بدونی توی مترو کار می کنم,ولی من به پولش نیاز داشتم,اصن می فهمم چی میگی؟ اره چرا نفهمم؟......نه مست نیستم...."

زین بدون توجه بهش چرخید و از لبه پشت بوم کنار اومد و لیام پشت سرش

وقتی دید توجهی بهش نمی کنه پاشو به زمین کوبید و دوید سمتش و دستشو گرفت و کشید

اما زین این بار با چشمای اشکیش و با اخم نگاهش کرد

باعث شد لیام با شوک و کمی ترس نگاهش کنه که انگشت اشارشو بینشون تکون می ده

"من واسه شنیدن صدات.....به اندازه یه دنیا بهت التماس کردم...نکردم؟ من واسه شنیدن صدات همه کار کردم,من دوست دارم و می خوام مال من باشی,ولی تو حتی بهم اعتماد نمی کنی,چرا؟!"

لیام لب زد

\کی گفته من بهت اعتماد نمی کنم؟/

زین داد کشید

"پس حرف بزن! مشکلت چیه؟ من قرار نیست بهت اسیب بزنم یا هرچیزی!"

"می دونم تو بهم اسیب نمی زنی!"

وقتی پسر کوچیک تر متقابلا داد کشید و بعد نفس زد زین سر جاش خشکش زد

"می دونم! باشه؟"

دوباره گفت و به خاطر داد کشیدنش به سرفه افتاد

زین سمتش رفت ولی اون یه قدم عقب رفت

زین سرجاش ایستاد و نگاهش کرد

"پس چرا..."

\داشتم سعی می کردم به خاطر تو انجامش بدم,ولی وقتی اومدی اونجا همه چیز بهم ریخت.../

لب زد و نفس عمیق کشید

زین دستاشو روی صورتش گذاشت و چرخید سمت رخت خوابش...

روش نشست و به لیامی که کنارش نشست نگاه کرد

"تو سعی کردی به خاطر من انجامش بدی؟"

لیام سر تکون داد و چند بار گلوش رو صاف کرد 

"اره,من از بچگی,حرف نزدم,پس باید,تمرین می کردم,حس می کردم, تارای صورتیم, گرد و خاک گرفتن..."

زین با شیفتگی بهش که با پاهای بازش کنارش نشسته بود و سعی می کرد حرف بزنه نگاه کرد

"اشکالی نداره تدی...تو همه جوره واسم پرفکتی....و...."

سمتش چرخید و دستشو زیر چونش گذاشت تا نگاهش کنه

"صدات,اون خیلی زیباست,زیبا ترین چیزیه که گوشام شنیدن,زیبا ترین...."

لیام لبخند محوی زد و دستشو کنار صورتش گذاشت

"مطمئنی,مست,نیستی؟"

شمرده شمرده گفت و زین سر تکون داد

لیام لباشو زبون زد و توی چشماش خیره شد

"منم,منم دوست دارم ,زین"

وقتی گفت باعث شد زین نگاهشو بین چشماش بچرخونه و با شوک بخنده

"من دوست دارم بیبی بر!"

"منم دوست دارم,بلک کیتن!"

گفت و باعث شد زین بی وقفه لبشو به لباش بکوبه و با لذت ببوستش

لیام با لبخند همراهیش کرد و دستشو دور گردنش پیچید

زین دستاشو روی پهلوهاش گذاشت و کشیدش تا روی پاهاش بشینه

لیام دهنشو باز کرد و اجازه داد زبون زین وارد دهنش بشه

با دلتنگی و شوق و لذت هم رو بوسیدن تا از هم سیر بشن...

و زمانی که هر دو نفس کم اوردن تنها روی لبای هم تک بوسه می ذاشتن و از هم نفس می گرفتن...

زین دستشو روی کمرش گذاشت و اهسته توی رخت خوابش خوابوندش

وقتی دید مخالفتی نکرد و دستاشو دور گردنش پیچید, لبخند دندون نمایی زد و سر بینیشو به بینیش کشید

"تو پرستیدنی هستی لیام,تو موجودی هستی که هر کسی لیاقت دیدن و شنیدنتو نداره..."

روی لباشو تک بوسه گذاشت و وقتی دید به دقت گوش می ده روی گونشو بوسید

"پس فقط واسه خودم باش,واسه من حرف بزن,فقط من..."

وقتی منتظر نگاهش کرد

لیام لباشو توی دهنش کشید و نگاهشو ازش گرفت

زین دلش ریخت

در برابر پسر حساسش زیاده روی کرد؟

تند رفته بود؟

خواست چیزی بگه که صدای ارومشو شنید

"من....مال خووووودتم"

اخر جملشو کشید و با لبخند گنده به زین که با شیفتگی نگاهش می کرد نگاه کرد و بعد خندید

زین همراهش خندید و وقتی صدای ارومشو شنید ساکت شد تا حرفشو بشنوه

"تو هم....مال من باشی....من بغلت می کنم....بوست می کنم....غصه نخوری..."(مرگ منِ بی چاره*)

زین لباشو گاز گرفت و بعد تند تند زیر گلوشو بوسید و دستاشو دورش انداخت و محکم بغلش کرد و فشارش داد

"این تدی بر کیوت مال خودمه,مال خودمه"

و باعث شد صدای بهشتی خنده هاشو دقیقا کنار گوشش بشنوه

از این خوشبخت تر هم بوده؟

دیگه هیچ جوره نمی تونست از پسر آبنباتیش دل بکنه!

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

زیامِ خوشگلِ پرستیدنیِ نرمالو:]

روزتون پر زیام مومنت❤💛

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

137K 15.8K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
46.5K 8.2K 138
کستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...
8.6K 2.5K 45
چی میشه اگه پیتر پارکر بصورت تصادفی به تونی استارک پیام بده؟! ❌متوقف شده❌ بوک متعلق به من نیست من فقط ترجمه میکنم. Credit to : BlackShadow030930
18.6K 2.6K 30
من کارم با زندگی تموم شده بود...اما...بعدش تو اومدی! *شیپ ملک از سریال شدو هانترز*