^^LeMOn CAndy^^

Don_Mute द्वारा

20.8K 5.2K 2.6K

^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باه... अधिक

^1^
^2^
^3^
^4^
^5^
^6^
^7^
^8^
^10^
^11^
^12^
^13^
^14^
^15^
^16^

^9^

1.1K 317 116
Don_Mute द्वारा


.ووت نبات.

با صدای شکست چیزی از خواب پرید و توی تخت نشست اما بعد از چند ثانیه غرید و دستشو روی سرش گذاشت

"فاک.....فاک"

انگار کل دنیا براش به صورت خیلی زیبایی می چرخید و از دو طرف سرش بهش فشار وارد می کرد

تا زمانی که جلوی چشماش سیاهی رفت و بعد از جند بار نفس عمیق حس خفگی که داشت رفت و سردردش کمی اروم تر شد

ولی هنوزم وز وز دردش توی شقیقه هاش و منگیش توی سرش بود

به اطرافش نگاه کرد

اتاقی که کاملا با نور خورشید روشن شده بود

میله لباسی که لباسای پسرونه پهش اویزون بودن و کفشاش-

اینا لباسای لیامه؟

...اخم کرد و به خودش نگاه کرد با بالا تنه برهنش روی تخت بود و توی تخت با ملافه های سفیدش نشسته بود

"خوش می.......نه؟........چون...... صدایی ازت در نمی یاد!"

صدای زمزمه نامفهوم رو شنید و به در بسته خیره شد

ار تخت پایین اومد و به خاطر دوباره چرخیدن همه جا به خودش لعنت فرستاد

سمت در رفت و بازش کرد

حالا صدا ها واضح تر می یومد

"کامان پسر کوچولو این فقط یه دفعست تا کی می خوایی فرار کنی؟"

از پله ها پایین رفت تا روی پله اخر با دیدن صحنه رو به روش میخکوب بشه

" تو دیگه کسی رو نداری,داری؟ هیچ کس نیست نجاتت بده!"

"چه گوهی داری می خوری!"

با صدای داد شخص چهارم اون دو چرخیدن سمت زین که جلوی پله ها ایستاده بود و با عصبانیت بهشون نگاه می کرد

لیام با تیشرت گشاد و سفید تنش و پاهای لختش توی بالکن ایستاده بود و طوری بود که انگار می خواست خودشو بندازه پایین

شلوار توخونه ایش کنار کاناپه افتاده بود و اون دو نفر جلوی در بالکن ایستاده بودن

خورده شیشه های ماگ که معلوم بود توش قهوه بوده, پایین کاناپه بود و تنها صدای نفسای از سر عصبانیت زین توی خونه می پیچید

اون با قیافه اشفته و چشمای قرمزش و بالا تنه برهنش خیلی ترسناک به نظر می یومد

یکیشون به لیام نیشخند زد

"پس بلاخره باکرگیتو از دست دادی ها؟ از اولش می دونستم تو یه فگوت عوضی هستی!"

زین با اخم سمت خورده شیشه ماگ قدم برداشت و یه تیکه تیزشو برداشت و دستش گرفت

با اخم نگاهشون کرد

"همین الان از خونه ما میرین بیرون,تا اون روی سگمو ندیدین,گورتونو گم می کنین!"

پسر دومی انگار ترسیده بود ولی اولی پوزخند زد

"خونه تو؟ این خونه اییه که قراره لیام کوچولو خودش با خواست خودش به ما تقدیم کنه,خونه تو؟"

زین سمتشون قدم برداشت که پسر دوم یه قدم عقب رفت

"اسمشو با دهن فاکیت نیار ,گم شو بیرون یا می کشمت و جنازتو می سوزونم که کسی حتی نتونه ثابت کنه وجود داشتی!"

پسر اول چاقوشو از جیبش در اورد و سمتش گرفت و بهش حمله کرد

زین سعی کرد تمرکز کنه و اموزشای رزمی که دیده بود رو یادش بیاره

 جاخالی داد و بلافاصله دستی که توش شیشه بود رو بالا اورد و چرخید سمتش

  با چشمایی که تار می دید نگاهش کرد و تنها تونست ببینه پسر دوم فرار کرد و از خونه بیرون رفت

صدای داد اولی انقدر بد توی گوشش پیچید که غرید

انگار گوشاش تبدیل به بلندگویی سمت مغزش شده بودن

"انتونی,لعنتی کجا می ری!"

یه مشت خوشگل بهش زد و باعث شد روی زمین بیوفته

پاشو روی ساق دستش گذاشت تا نتونه از چاقوش استفاده کنه

روی یه زانو جلوش نشست و تیکه شکسته شیشه رو زیر گلوش گذاشت

"چاقو رو بنداز"

مرد چاقو رو انداخت و با انزجار نگاهش کرد

زین چاقو رو توی جیب پیشتیش گذاشت و ازش فاصله گرفت

"گم شو بیرون"

همین رو گفت و دید که مرد بلافاصله بلند شد و از خونع بیرون رفت

در خونه رو بست و قفل کرد

سریع سمت بالکن خونه راه افتاد و با چیزی که دید حس کرد قلبش از تپش ایستاد

لیام روی زمین های سرامیکی با پاهای لختش که توی شکمش جمع کرده بود نشسته بود

دستاشو روی گوشاش گذاشته بود و بی صدا هق می زد و اشک می ریخت

تیکه لیوان از دستش افتاد و سمتش دوید و روی یه زانو نشست

سریع پسر رو توی بغلش کشید و دید که توی بغلش می لرزه

"هیششش,چیزی نیست من اینجام..."

وقتی لیام دستاشو دور گردنش انداخت یه دستشو پشتش گذاشت و دست دیگشو زیر زانوهاش انداخت تا بلندش کنه

یکم سنگین بود ولی اهمیت نداشت

سمت اشپزخونه بردش و روی میز نشوندش

به طرز کیوت و ناراحت کننده ای لیام دوباره توی خودش جمع شد و دستاشو روی گوشاش گذاشت و پلکاشو روی هم فشرد

مثل یه حرکت دفاعی...

زین می تونست واسه این پسر بی پناه گریه کنه

سرشو پایین انداخت و لباشو گاز گرفت

اما بعد نگاهشو بهش داد و سمتش رفت

مچ پاهاشو گرفت و اهسته از میز پایین اورد طوری که اویزون باشه

بین پاهاش ایستاد و یه دستشو پشت دست لیام گذاشت

اهسته دستشو از روی گوشش فاصله داد و لباشو نزدیک گوشش برد

با صدای لالایی مانندش واسش زمزمه کرد

"I could watch you for a life time , youre my favorite movie,a thousand endings,you mean everything to me..."

حس کرد لیام با دلی که می زنه سرشو کمی می چرخونه سمتش تا صورتشو ببینه

لبخند زد و اهسته پهلوشو نوازش کرد

"I never know whats coming,forever fascinated,hope you don't stop running to me cause i'll always be waiting ...."

ازش فاصله گرفت و دید که با چشمای خیسش و سری که هنوزم از دل دلش تکون می خوره نگاهش می کنه

زین اهسته بهش لبخند زد و سعی کرد حواسشو پرت کنه

ازش فاصله گرفت و سمت قهوه ساز رفت

"بیا یه چیزی بخوریم,قراره بریم دانشگاه..."

روشنش کرد و همین طور که حواسش به لیام بود که اهسته از میز پایین می یاد سمت یخچالش رفت

"مربا,با تست؟"

گفت و بهش نگاه کرد که صندلیشو عقب می کشه و سر تکون می ده

"خوبه..."

زمزمه کرد و وسایلی که می خواست رو بیرون اورد

بعد از خوردن یه صبحونه و اماده شدنشون زین به هری گفته بود که بیاد دنبالشون و الان اون با پاترول لویی جلوی در خونه بود

زین کنارش نشست و لیام صندلی عقب نشست و بعد از سلام کردن به هری توی گوشش هندزفری گذاشت

"چیزی شده؟"

هری گفت و با نگرانی از ایینه به لیام نگاه کرد

"نه,من دیشب رفتم پیشش,صبح بیدارشدم,اومدیم..."

هری سر تکون داد

"اگر اذیتش کنی تخماتو می کنم..."

زین نفس عمیق کشید و به بیرون خیره شد

"من دارم تمام تلاشمو می کنم تا ازش محافظت کنم..."

هری برای چند ثانیه به اون دو نگاه کرد و غر غر کرد

"اخرش که می فهمم چه خبره بوده!"


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

وقتی لویی اومده بود ماشین رو از هری بگیره, مطمئن شده بود که مشکلی نداره و وقتی هری بوسیدش و گفت با زین با متره می رن خونه

  لویی قبول کرد...

حالا توی راه بودن و دوتا پسر کلشون تو گوشی زین بود و هری دونه دونه از سیب زمینیای توی دست زین کش می رفت

"که این طور..."

"چیز زیادی یادم نمی یاد,فقط یادمه بهش گفتم دوستش دارم..."

زین داشت پیامای خودشو از شب قبل تا همین دو دقیقه پیش با لیام به هری نشون می داد

از اونجایی که هری یک روز کامل, بدون تازه کردن نفس, هر جایی که می رفت دنبالش می یومد و,سوزنش رو یه جمله گیر کرده بود,

چی شده؟


تو دستشویی:

"چی شده؟"

زین:"فاک بهت هری!"

کافه دانشگاه:

"چی شده,چی شده؟ چی,شو,دهههههه"

"شاتاپ!"

سر کلاس از پشت پنجره سمت چپ زین:

"پیست,زین!"

"نه هری-"

"چی شده؟"

*زین سرشو می کوبونه به میز

توی راه:

"چی شده؟, زین چی شده؟"

"هری! به خدا یه جوری اسپنکت می کنم که از پشت بخوری زمین...!"

"زینیییییییی دیگهههه,چی شده؟"

زین تا مرز گریه رفت و اخرش بالاخره تسلیم شد...

پس حالا تو گوشی زین بودن و زین داستان رو براش تعریف کرده بود,

 اخرین پیامش به لیام این بود که اگر می ره خونه در خونه رو قفل کنه و حواسش به خودش باشه,چون یک دفعه غیب شده بود و چیزی بهش نگفته بود...

از پله ها پایین رفتن و وارد مترو شدن

زین ظرف سیب زمینیشو دست هری داد و هری خیلی اماده قبولش کرد و روی صندلی منتظر مترو نشستن

"خب(درحال جویدن*) حالا می خوایی چی کار کنی؟"

"نمی دونم....فقط می خوام پیشش باشم..."

زین نگاهشو توی فضای مترو چرخوند

خیلی زیاد از مترو استفاده نمی کرد معمولا با ماشین هری و لویی این ور اون ور می رفت

ایستگاه مترو بعضی دیواراش نقاشی شده بود 

افرارد زیادی روی صندلیا نشسته بودن

یکی اون طرف ویالون می زد و می خوند و عده زیادی دورش جمع شده بودن...

و دست فروشای دوره گرد می یومدن و اجناس ارزونشون رو بهشون می فروختن...

وقتی مترو اومد تمام اون ادما سمت مترو حمله ور شدن و زین و هری سوار شدن و روی صندلی نشستن

"چند روز دیگه تا تولد لویی مونده,می یاد؟"

"چرا نیاد؟"

"نمی دونم حالش خوب نباشه..."

هری تند تند سیب زمینی توی دهنش می چپوند و به خودش رحم نمی کرد

زین اهسته خندید

"هی حرص نخور! همه چیز قراره خوب پیش بره خب؟"

هری همین طور که به ظرف خالی سیب زمینی نگاه می کرد مظلوم و با لپای پر سر تکون داد

زین با لرزیدن گوشیش اونو دستش گرفت و پیام لیام رو دید

L:ممنون به خاطر همه چیز,به خاطر بودنت,به خاطر همه چیزایی که با اومدنت بهم دادی....

زین لبخند زد و به صفحش خیره موند

اما با پیام بعدی ابرو بالا انداخت

L:اما کاش انقدر بی حواس و فراموش کار و سربه هوا نباشی...!

Z:هی هی,تدی بر من چرا داره پنگول می کشه؟

وقتی پیامی نگرفت یکم تعجب کرد

مترو ایستاد و زین گوشیشو توی جیبش برگردوند

می تونست بعدا باهاش حرف بزنه...


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

اهنگی کع زین برای لیام خوند:

Cinema-jason evigan cover

نسخه پیانوشه که می تونید از تو چنل هم برش دارید


بوس و بغل💗

_A💙

पढ़ना जारी रखें

आपको ये भी पसंदे आएँगी

46.5K 8.2K 138
کستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...
1.8K 274 10
همه چیز با بازی کوچیک احمقانه یه گروه تینیجر اسلیترینی تو شب کریسمس شروع شد، دریکوی جوان با خودش فکر کرد ، مگه بد ترین چیزی که میتونه براش اتفاق بیفت...
40.3K 8.1K 33
توی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.
Anne BHr द्वारा

रोमांस

14.5K 2.8K 27
زین دست مرد رو توی دستش فشرد "خواهش میکنم آقای؟ +پین هستم، لیام پین پدر آنه _آقای پین، دختر شیرینی دارید! دست خوش ابعاد و مرطوب مرد رو رها کرد و به...