We are not friends!

By callmedeesse

208K 36.8K 11.1K

نمیخوام دوستت باقی بمونم... میخوام به عنوان یه معشوقه، مالک قسمت بزرگی از ماهیچه ی تپنده ی سمت چپت باشم! لطفا... More

مقدمه
part 1
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26[last part]
•jimin letter•

part10

7.5K 1.4K 507
By callmedeesse

"این پارت آهنگ داره میتونید برید و از چنل دیلیم تو تلگرام دانلودش کنید: callmedeesse@ ″
~

نگاه دوباره ای به چهره ی جونگکوک که حالا اخم هم بهش اضافه شده بود، انداختم.
نفس کلافه ای کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و به آرومی خودمو به پشت جونگکوک رسوندم.
پیشمونیمو به شونه های پهن جونگکوک چسبوندم که بدنش تکون ریزی خورد.
میدونستم شوکه شده اما من خودمم متعجب بودم.
حتی دیگه خودمو هم درک نمیکردم، چطور باید انتظار داشت بقیه رفتارمو درک کنن و متعجب نشن؟

_چرا باهام سردی؟ درک نمیکنم. من فقط سعی دارم خوب رفتار کنم، خودمم میدونم پر از عیب و نقصم. شاید حتی آدم نفرت انگیزی باشم؛ اما نمیشه تو باهام مهربون باشی؟

تکونی خورد و خواست به سمتم برگرده که با پیچیدن دستهام به دور بازوها و شونه اش اجازه ی حرکت رو ازش گرفتم و پیشونیم رو بیشتر به شونه اش فشردم.

_تهیونگ؟ بذار ببینمت و باهم صحبت کنیم.

دستهام رو دورش محکمتر کردم و ″نه″ خفه ای رو زمزمه کردم.
سخت بود. نمیخواستم به سمتم برگرده و ترحم رو از نگاهش بخونم.
به ترحم احتیاجی نداشتم، میخواستم آدمهای اطرافم باورم کنن.

تکون های ریزش بالاخره کمتر شد و بین بازوهام ساکن شد و جا گرفت.
میدونستم که خوشش نمیاد کسی محدودش کنه و اجازه عملی رو بهش نده، اما چرا نباید خودخواهی نمیکردم؟
نمیخواستم منو تو این حالت شکست خورده و غمگین ببینه.
این اجازه رو بهش نمیدادم.

از عکس العمل های خودم بیشتر از هر چیزی متعجب و آزرده بودم. چرا تا دقیقه های قبل لبخند بزرگی به لب داشتم ولی حالا باز هم غم تونسته بود بهم غلبه کنه؟
چرا نمیتونستم شادی هر چند مصنوعیم رو نگهدارم؟

_من فقط یکم اعصابم بهم ریخته. این ربطی به تو نداره تهیونگ.

مکث طولانی ای کرد و با صدای آروم تری در حالی که سرش رو به سمتم کج کرده بود، گفت:

_چیزهایی که نیستی رو انقدر به خودت لقب نده.

با ناراحتی ابروهامو تو هم کشیدم و دست هام رو از دور بازوهاش شل کردم که بدون مکثی به سمتم برگشت و در حالی که به گاز تکیه داده بود دستهاشو دور شونه و کمرم حلقه کرد و لحظه ای بعد توی آغوشش کشیده شده بودم.

بوی تن جونگکوک نه عطر سرد و تلخ گرون قیمتی بود و نه شبیه هیچ ادکلن مارک و گرون قیمتی.
آغوشش و بین بازوهاش رو رایحه اقیانوس و دریا پر کرده بود.
راحیه اقیانوس، بو و عطری بود که میشد با تمام وجود حسش کرد ولی هر چقدر بیشتر بهش فکر میکردی کمتر میفهمیدی اون چیه.
جونگکوک همینطور بود، هر چقدر بیشتر بهش فکر میکردی گیج تر میشدی ولی میشد با تمام وجود حسش کرد.

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و دستهام رو دور کمرش پیچیدم.
جوری محکم گرفته بودمش که انگار تنها انسان باقی مونده ی زمینه.

_تهیونگی بازم از چیزی ترسیده که اینطوری حساس شده؟

لبخندی که روی لبم با جمله بچگانه و لحن مهربونش نقش بسته بود هر لحظه پر رنگ تر از قبل میشد و من به لوس ترین حالت ممکن با لبخند بزرگی سرمو بین فضای گردنش قایم کرده بودم و دستهام رو دورش محکمتر.

دستهاش که ضربه های آروم و کوتاهی به کمرم میزد نشون دهنده ی این بود که هر چه زود تر باید به حالت قبلم برگردم و از آغوشش خارج شم.
کمی خودمو عقب کشیدم و با لبخند خجالت زده ای گفتم:

_انگار گوشتا دارن میسوزن.

چشمهای جونگکوک هنوز هم پر از احساسات و غم بود و به سرعت با درک حرفم هول شده به سمت گوشت هایی که حالا از حالت طبیعی تیره تر شده بودن برگشت.
خنده ی ارومی کردم و قبل از اینکه دوباره خودمو به صندلی های چوبی پشت میز برسونم دستی به شونه ی جونگکوک کشیدم:

_امیدوارم نسوخته باشه.

توقع داشتم کمی غر بزنه ولی از سکوتش نمیشد هیچی فهمید.
از اینکه بهش نزدیک شده بودم و لمسش کرده بودم، ناراحت شده بود؟
اینجا فرانسه نبود که همچین رفتارهایی غیر طبیعی باشه.
درک کردن احساسات جونگکوک واقعا سخت بود.

_فکر کنم آماده شده!

متعجب از شنیدن صداش تکون ریزی خوردم و بدون مکث گفتم:

_چه خوب! انتظار داشتم یکم بیشتر طول بکشه.

در حالی که گوشت ها رو توی ظرف بزرگی میریخت، جواب داد:

_واقعا؟ ولی همین الانشم یکم سوختن اگه یکم دیگه بزارمش جزغاله میشن.

در حالی که هویج های خام رو به سمت بشقاب پر از سبزیجات بخار پز شده اش میبردم، نگاهی زیر چشمی به چهره ی آرومش انداختم.
از هر وقت دیگه ای زیبا تر بنظر میرسید و باعث میشد بخوام تمام روز رو بدون صحبت کردن فقط نگاهش کنم.
با برگشتنش به سمتم هول شده با ظرفی که بین دستهام فشرده میشد به سمت میز برگشتم.

_بعد از ناهار باید برم برای کنسرت فردا یکم تمرین کنم؛ تو هم میتونی باهام بیای!

قبل از اینکه پشت میز جا بگیره گفت و بشقاب کیمچی و گوشت هارو روی میز گذاشت.
همزمان که تیکه ی کوچیکی از گوشت رو توی برگ کاهوم میذاشتم، به آرومی زمزمه کردم:

_میتونم بیام؟ مشکلی پیش نمیاد؟

_البته. مشکلی نداره!

.
.
.

انگشت هاش زیباتر از هر وقت دیگه ای روی کلاویه ها میرقصید و صحنه ی رویایی میساخت.
اینبار نه کت سفیدی تنش بود و نه آدمهای زیادی تشویقش میکردن.
توی سالن بزرگی که فقط یه تک پیانو قرار داشت و پنجره های بلند دور تا دورش رو گرفته بود و نور رو به فضای سفید و خالیه سالن دعوت میکرد، بی اهمیت به هر چیزی با چشم های بسته سر انگشت هاش روی کلاویه ها در حال حرکت بود و پیراهن شلخته ی قهوه ای رنگش که وقتی کتش رو در آورده بود از قبل هم شلخته تر شده بود با موهای مجعد و مشکی ای که صورتشو پوشیده بود، یه صحنه ی غیر واقعی رو ساخته بود.

توی اون سالن خالی از هر چیزی که صدای قطعه ی پیانویی که جونگکوک مینواخت، پیچیده بود؛
احساس پوچی عمیقی میکردم.
شاید هم احساس معلق بودن.
عجیب و پیچیده بود.
جونگکوک و همه چیزهای اطرافش.

بدون اینکه منتظر پایان قطعه اش بمونم به سمتش رفتم و کنارش ایستادم.
بدون اینکه نگاهم در حالی که لحظه ای حرکت انگشت هاش رو قطع کنه، با صدای ملایمی لب زد:

_میخوای پیانو بزنی؟

متعجب چشمامو به چهره ی پر از آرامشش دوختم و چشم های بسته اش و مژه هایی که بخاطر برخورد نور روی صورتش سایه انداخته بودن رو توی دلم تحسین کردم.
خیلی زیبا بود.
جونگکوکی که با پیراهن گشاد و موهای شلخته پشت پیانو نشسته بود و در حال نواختن آرامش بود، زیباترین چیزی بود که هستی به خودش دیده بود.

_ترجیح میدم بشنوم!

قبل از به پایان رسیدن حرفم انگشت هاش رو از روی کلاویه ها برداشت و من با نارضایتی صورتمو کمی جمع کردم.

میتونستم لبخند زیبا و عمیقی که چشمهاش رو نیمه بسته کرده بود ببینم.

_ولی من دوست دارم مثل بار قبل دوباره پشت پیانو ببینمت.

لبخند خجالت زده ای با یادآوری شبی که پشت پیانوی جونگکوک نشسته بودم، روی لبهام نقش بست:

_خب... فکر کنم امتحان کردنش بد نباشه.

بدون لحظه ای مکث از صندلی کوچیک پشت پیانو بلند شد و با گذاشتن دستش پشت کمرم کمی به سمت پیانو هدایتم کرد.
قبل از اینکه بشینم نگاهمو به جونگکوک دوختم که با لبخندِ آرومی چشمهاشو برای اطمینان خاطر روی هم فشرد.

قطعاً که اون جزوی از آدمهای تیره و سنگدل روی زمین نبود؛
و لبخندهایی که برای من حروم میکرد احساس بد بودن بهم میداد.
فقط باید مثل روزای اول بهم بی محلی میکرد.
لبخند آدمارو خوشحال میکرد اما درمانِ درد نبود؛
و این تلخ ترین حقیقتی بود که میتونستم لمسش کنم.

جونگکوک پشت سرم قرار گرفت و کمی به سمتم خم شد و با صدایی که سعی میکرد جدی و شبیه به یه معلم پیر و بازنشسته باشه، گفت:

_شروع کن ببینم چیکار میکنی.

خنده ی آرومی کردم و سرانگشتمو روی کلاویه حرکت دادم که صدای ناهنجاری تولید کرد.
نگاهمو به جونگکوک دوختم و با نزدیک کردن ابروهام گفتم:

_فکر نکنم استعدادی داشته باشم.

اخمی بین ابروهاش به وجود اومد در حالی که شونه ام رو بین دستش گرفته بود صورتشو کمی به سمتم چرخوند:

_بیخیال! مگه اهمیتی هم داره؟ استعداد داشتن هیچ کمکی نمیکنه!

قبل از اینکه بتونم جوابی بدم دستهاش با ملایمت روی دستهام قرار گرفت و نفس رو توی سینه ام حبس کرد.
صورتش کمی بالاتر از شونه ام قرار داشت و نزدیکی زیاد تنش باعث میشد باز هم رایحه ی اقیانوس آشنا اطرافم رو بگیره.
انگشت هام رو باز هم روی کلاویه قرار داد و کنار گوشم با صدای آرومی گفت:

_استعداد؟ حتی اگر عاشق کاری باشی بخاطر استعداد نداشتن رهاش میکنی؟

بدون اینکه اهمیتی به حرکت دستهاش روی انگشت هام بدم، با صدای آرومی بدون اینکه تمرکزشو بهم بزنم جواب دادم:

_نمیدونم. تو رهاش میکنی؟

لبهای سرخ رنگ و کوچیکش لبخند ملایمی به خودش گرفت.
بدون اینکه لحظه ای صورتش رو به سمتم برگردونه در حالی که چشمهاش روی انگشتهام و کلاویه ها در چرخش بود، گفت:

_نمیدونم استعداد داشتن چه شکلیه که بخاطر نداشتنش یه کار رو رها کنم!

بدون اینکه نگاهمو لحظه ای از نیمرخش بگیرم و خودمو از زیباییش محروم کنم با صدای آرومی نالیدم:

_گوک!

لحظه ای مکث کرد و صورتشو به سمتم برگردوند.
نورِ بین موها و چشمهاش یه شاهکار هنری ساخته بود و من برای درکش عاجز بودم.
جونگکوک مثل تک کتابِ معروف چاپ اولی که چاپش متوقف شده، توی یه کتابخونه ی قدیمی و پر از کتاب های بی مفهوم و خاک خورده بود؛

و شاید من توی اون لحظه یه کتابدار پیر که تمام عمرش رو درگیر خوندن رمان های کلیشه ای و بی مفهوم بوده، بودم.

چهره اش پر از آرامش بود اما چشمهاش پر از اغتشاش و آشفتگی...
مطمئن بودم جونگکوک هم متوجه ی فضای غیر عادی بینمون شده بود که حالا نگاهش پر از عجز و آشفتگی بود؛

و دقیقا همون موقعی که خیسی و نرمی لبهاش روی لبهام حس کردم، تمام دنیای اطرافم و مغزم توی سکوت فرو رفت.
لحظه ای بعد وقتی جونگکوک لبهام رو توی دهنش کشید و یکی از دستهاش رو پشت گردنم قرار داد، تکونی از روی شوک خوردم.
به آرومی و با ملایمت لبهای خیس و نرمش روی لبهام تکون میخورد و گرما رو به بدنم انتقال میداد.
تمام بدنم رو داغی غیر معمولی گرفته بود.
صدای ضربان قلبم توی گوش هام میپیچید و سکوت اطرافی که فقط با صدای مک های عمیقی که جونگکوک به لبهام میزد شکسته میشد، رو آزار دهنده تر از قبل میکرد.
بدون اینکه لحظه صبر کنه یا تغییری توی موقعیتمون ایجاد کنه دستهاش به پشت گردنم و موهام بیشتر از قبل فشار میاورد و لبهاش با اشتیاق بیشتری در حرکت بود.

بدون مکثی دستمو روی سینه ی جونگکوک گذاشتم و به عقب هلش دادم.
این چیزی نبود که تجربه کرده باشم و بخوام تجربه کنم.
درسته اولین بوسه ام نبود؛
اما چند تا از دوست های بچگی هم دیگه رو میبوسیدن که ما دومیشونم باشیم.
ما جفتمون مرد بودیم!

حالا همه چیز پیچیده شده بود.
و این پیچیدگی قرار نبود راحت باشه.

نگاه جونگکوک سراسر پر بود از آشفتگی، ترس، اضطراب و شاید غم.
دیگه فضای خلوت و آروم سالن بهم آرامش نمیداد بلکه باعث میشد باز هم اون احساس خفگی همیشگی به سراغم بیاد.

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم یا جونگکوک سعی کنه خودش رو توجیه کنه؛
به سمت در بزرگ و شیشه ای رفت و به سرعت خارج شد.

جونگکوک در کسری از ثانیه از از سالن خارج شده بود؛
بدون اینکه حتی احساسات آشفته و غرور شکسته شده ی من رو ببینه.

و باز هم بازنده ی این بازی من بودم.
قرار نبود هیچکس به احساسات من اهمیت بده؛
هیچکس واقعا اهمیتی به احساسات من نمیداد،
اونم وقتی که پای احساسات خودش در میان بود.

***

به سختی نفسمو بیرون دادم و دستی بین موهام که بر اثر بارون خیس شده بود، کشیدم.
آسمون تیره و ماهی که پشت ابر ها پنهان شده بود، نشون میداد ساعتها از وقتی از سالن تمرین بیرون زده بودم، میگذشت.

این احمقانه بود که فکر میکردم میتونم وجود کثیف و هرزه امو پنهان کنم.
من هیچوقت نمیتونستم مثل 11 سال پیش با تهیونگ دوست باشم.
هر چقدر هم سعی میکردم باز هم بدتر توی لجنزار وجودم فرو میرفتم.

تهیونگ میتونست با همجنسباز عوضی ای که با تصورات جنسی ازش متوجه گرایشش شده، دوست باشه؟
این احمقانه بود.
هیچکس نمیتونست با یه هرزه ی کثیف دوست بمونه.
همونطور که بقیه نتونستن.

قرار نبود هیچ چیز تغییر کنه من هنوزم پسر 17 ساله ای بودم که بعد از خودارضایی با فکر به دوست بچگیش، گریه میکرد.

_جونگکوک!

با صدای بلندِ آشنایی سرمو برگردوندم و نگاهمو به جثه ی ظریفش دادم که از همیشه خمیده تر بنظر میرسید؛
جوری که انگار ما محکوم به درد بودیم.

″لب های تو
روز های قرمز تقویم منند
برای بوسیدنشان
همه چیز را باید تعطیل کرد.″

~
سلام قشنگام
روزتون بخیر ^^
حالتون چطوره؟
بازدیدا با ووت ها خیلی تفاوت داره درستشون کنید لطفا.
نظراتتون و همینطور ووت رو دریغ نکنید چون انرژی برای نوشتن منه.
به هر حال
مثل همیشه دوستتون دارم:)

Continue Reading

You'll Also Like

34.8K 5.4K 50
تمام شده " دست‌های یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت
1.8K 439 22
کاپل: ویکوک، یونمین. ژانر: کلاسیک، رمنس، انگست، اسمات. خلاصه: "تهیـونگ هیچوقـت علاقه‌ای به ادامـه دادن راه پـدرش نداشت. برای اون داشتـن آسایـش نسبـی...
160K 25.8K 20
میگن بیمارهای روانی حد و مرز چیزیو تشخیص نمیدن و مرز بین عشق‌وتنفر فقط یه خط باریکه! ------------------------------- + دوستم نداری؟ از اولشم نداشتی ن...
73.4K 17.4K 62
بوسه ی سمی (کامل شده)🩸🍷 خون پسرک آنقدر دلچسب بود که می توانست تا آخرین قطره جانش بنوشد و مثل باقی شکارهایش رها کند تا بمیرد ولی فلز سرد و سوزنده ای...