We are not friends!

By callmedeesse

208K 36.8K 11.1K

نمیخوام دوستت باقی بمونم... میخوام به عنوان یه معشوقه، مالک قسمت بزرگی از ماهیچه ی تپنده ی سمت چپت باشم! لطفا... More

مقدمه
part 1
part2
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26[last part]
•jimin letter•

part3

7.7K 1.7K 314
By callmedeesse

با بلند شدن صدای تشویق جمعیت، منم به تقلید از بقیه بلند شدم و شروع کردم به دست زدن.
نور ها به طور زیبایی روی مرد سفید پوش سایه انداخته بودن و ظاهر رویایی براش ساخته بودن.
حسی مثل حسادت توی وجودم شکل گرفته بود؛ در این لحظه شده بودم تهیونگ 12 ساله ای که دوست نداشت توجه های زیادی روی دوست صمیمیش باشه و میخواست دوستش فقط متعلق به خودش باشه... شاید هم حسادت برای اینکه چرا من توی همچین جایگاهی نیستم؛ تمام وجودم رو گرفته بود.
نگاهمو بین جمعیتی که با ذوق به جونگکوک زل زده بودن چرخوندم و چشم غره ای به جمعیت حاضر در سالن رفتم.

_ تهیونگ! بهتره بریم پشت صحنه تا جونگکوک رو ببینیم.

نگاهی زیر چشمی به جای خالی جونگکوک انداختم و بعد برداشتن جعبه ی شمع به سمتی که یونگی میرفت به راه افتادم.
با رسیدن به در مشکی رنگ و بزرگی که تعداد زیادی با عجله و دست های پر از وسایل، داخل و خارج میشدن؛ کمی مکث کردم و بعد به آرومی پشت سر یونگی به راه افتادم... فضای پشت صحنه شلوغ بود و بیماری تنفسی ام انگار حالا بهونه ای پیدا کرده بود برای نمایش خودش.
با خوردن محکم شخصی به شونه ام جعبه ی توی دستم به زمین افتاد و شمع بیرون از جعبه افتاد... همه چیز از کنترلم خارج شده بود و باعث بدتر شدن حال بدم، شده بود.
با بی حوصلگی و حالی افتضاح خم شدم تا شمع رو به جعبه برگردونم.

_ یونگیا! خوب شد اومدی... جهیون شی یه چندتایی ابزار موسیقی انگار احتیاج داره!

با شنیدن صدای مردونه ای که بی شباهت به صدای جونگکوک 12 ساله نبود، زود شمع رو توی جعبه برگردوندم تا هر چه زودتر از اون حالت خم شده و خجالت آور خارج شم.
با ایستادنم جونگکوک‌ که با کمی فاصله از من رو به روی یونگی قرار داشت متوجه ام شد.
با خجالت کمی جلو رفتم سری تکون دادم و زیر لب سلامی زمزمه کردم.
حالت چهره اش از دیدنم مثل گذشته ذوق زده نبود‌...کمی متعجب و بی حس بنظر میرسید.
همزمان که قدمی به سمتم برمیداشت لبخند مصنوعی و کمرنگی به لب آورد:

_ سلام تهیونگ! باورش سخته که اینجا میبینمت؛ از دیدنت خوشحالم.

برعکس جمله ای که بیان کرده بود هیچ خوشحالی ای توی صداش شنیده نمیشد و این منو بیشتر معذب و خجالت زده میکرد.
موقعیت خیلی بدی بود و کلمات از توی مغزم فرار کرده بودن.

یونگی که جو معذب بین مارو دید با خنده ای گفت:

_ میخواید باور کنم شما همون دوتا بچه این که‌ توی فرودگاه اون ماجرای دراماتیک رو راه انداخته بودین؟

نگاهی زیر چشمی به جونگکوکی که لبخند مغرور و بی حوصله ای زده بود انداختم... زیادی با اون جونگکوک کوچولوی مهربون فرق داشت.
بدون اینکه جوابی به شوخیه مضحک یونگی بدم، جعبه ی شمع رو که حالا کمی بخاطر زمین خوردن گوشه اش خراب شده بود به سمت جونگکوک گرفتم و با صدای گرفته ای لب زدم:

_اجرای خیلی زیبایی بود؛ تبریک میگم!

نگاه متکبری به جعبه ی قهوه ای رنگ و کهنه ی توی دستم انداخت و بعد جعبه رو از توی دستام بیرون کشید.
بدون اینکه جعبه رو باز کنه و یا کنجکاوی ای توی چهرش باشه، لبخند مصنوعی ای به من زد و با صدایی که سعی میکرد تو شلوغی به گوش برسه گفت:

_ متشکرم...لازم به هدیه نبود!

و بعد با دست به ما اشاره ای کرد تا به دنبالش بریم.
یونگی یکی از دستاش رو به شونه هام رسوند و کمی سرشو به من نزدیک کرد و با صدای آرومی پرسید:

_ تهیونگا! حالت خوبه؟

لبخند بی جونی روی لب هام نشست و به تقلید ازش با صدای آرومی جواب دادم:

_اره... اینجا شلوغه و نفس کشیدن برام یکم سخت شده ولی حالم خوبه!

با خلوت شدن فضای اطرافمون روی کاناپه ی چرم مشکی رنگی که جونگکوک اشاره کرد نشستیم.
یونگی رو به جونگکوکی که حالا رو به روی ما روی یه‌ کاناپه دیگه نشسته بود، گفت:

_چه رین کجاست؟ نیومده؟

جونگکوک نگاهشو از کف دستش گرفت و به یونگی داد:

_ درسته امشب نیومده... چون حال زیاد خوبی نداشت.

فردی که ازش حرف میزدن رو نمیشناختم و همین مسئله باعث میشد که حرفی برای گفتن نداشته باشم و معذب تر از قبل بشم.

یونگی سری به نشونه تایید تکون داد و بعد انداختن نیم نگاهی به من رو به جونگکوک گفت:

_این تعطیلاتی که تهیونگ اینجاست مطمعنا خیلی خوش میگذره... باید استفاده خوبی ازش کنیم!

لبخند پر رنگی به یونگی زدم و به آرومی‌ جواب دادم :

_ همینجوری هم به من خوش...

_ متاسفانه این کریسمس خیلی برنامه شلوغی دارم... اما سعی میکنم منم شریک بشم تو تعطیلات.

لبامو بهم فشردم و با ناراحتی به یونگی هیونگی که حواسش به من نبود نگاه کردم... از اومدن پشیمون شده بودم و حس اضافه بودن به راحتی توی وجودم خودشو جا کرده بود.
جونگکوک هیچ وقت حرف های من رو قطع نمیکرد و همیشه با اشتیاق به تک تک جملاتی که از دهنم خارج میشد گوش میداد... و من به طرز بچگانه ای در حال مقایسه جونگکوک 12 ساله با مرد سفید پوش رو به روم بودم.
زبونی روی لب هام کشیدم و نگاهمو به جعبه ی شمع که حالا روی میز چوبی کوچیکی قرار داشت دادم.
شمع رو در یکی از مغازه های کوچیک در حومه شهر پاریس خریده بودم و قصد داشتم شب هایی که برای نوشتن بیدار میمونم ازش استفاده کنم و حالا شمعی که با علاقه خریده بودم به مردی که حتی لحظه ای بهش نگاه نکرده بود و بی اهمیت در گوشه ای از میز گذاشته بودش، هدیه داده بودم...
نفسی با کلافگی کشیدم تا فکر های احمقانه ای که داشت تمام فکر و وجودم رو فرا میگرفت کمی دور بشن.
با شنیدن صدای مردونه ای که یونگی هیونگ رو به طرز صمیمانه ای صدا میزد؛ حدس زدم که اون فرد باید جهیون باشه.
نیم نگاهی به یونگی که از روی کاناپه بلند شده بود تا به سمت مرد بره، انداختم.
در حالی که نگاهمو از مسیری که یونگی هیونگ میرفت میگرفتم، روی کاناپه کمی جا به جا شدم تا راحت تر باشم.
نگاه جونگکوک رو روی خودم حس میکردم ولی جرعت اینکه متقابلا بهش نگاه کنم نداشتم.
این استرس و احساس معذب بودنم غیر عادی بود، چون جونگکوک هنوز حتی کاری نکرده بود...
با صدای صاف کردن گلوش تمام جرعتمو جمع کردم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم.
چهره اش آروم بود و حسی ازش خونده نمیشد.

_ هنوز کتابی ننوشتی؟

همین یک جمله کافی بود تا دلیل استرس و معذب بودنم رو بفهمم.
نقطه ضعفم... شاید برای جونگکوک یه جمله برای باز کردن بحث یا حتی یه جمله ی عادی بود اما برای من مثل خنجری زهرآلود که وسط سینه ام خورده...!

نفس مقطع ای کشیدم و با خیس کردن لبم توسط زبونم به آرومی زمزمه کردم:

_در واقع هنوز کمی مونده... به زودی کتاب چاپ میکنم!

در حالی که سری به نشونه ی فهمیدن تکون میداد، دستی به یقه ی کت سفید رنگش کشید.
به طرز باور نکردنی ای عالی و بی نقص بنظر میرسید و در کنارش حس یه پسر نوجوان 14 یا 15 ساله بهم دست میداد.
به صورت غیر ارادی و از روی عادت لبمو به دندون کشیدم و گفتم:

_اینکه پیانو میزنی منو خیلی شوکه کرد... انتظارشو نداشتم.

کمی صورتمو زیر نظر گذروند و گفت:

_درسته... اما خب قرار نبود که من یه پسر بچه که هنوز نمیفهمه از دنیا چی میخواد، بمونم.

لبخند بهم ریخته و کجی زدم و با پیدا نکردن جوابی، حرفشو بی جواب گذاشتم.
زبونی به لب هام کشیدم و همزمان زیر چشمی نگاهی به جونگکوک مینداختم، ادامه دادم:

_یونگی هیونگ کارش کی تموم میشه؟

نگاهی به مسیری که یونگی رفته بود انداخت و همزمان که دستی به موهای بلند مشکی رنگش میکشید، گفت:

_ نمیدونم... فکر نکنم زود تموم شه!

نفس کلافه ای کشیدم و نگاهمو به انگشت های استخونی و باریکم دادم.
تحمل این فضا برام سخت بود... این دوری چندساله به حدی بین من و جونگکوک فاصله انداخته بود که معذب بودن هر دو به طور واضحی تو ذوق میزد.
فقط میخواستم هر چه زودتر برگردم خونه و شیر گرم بخورم... مهم نبود که چقدر خونه بوی غیر قابل تحمل دلتنگی میداد... تن دادن به دلتنگی و اندوه، آسون تر از این بود که معذب جلوی غریبه ترین دوست صمیمیه زندگیم بشینم.

_ اگه کار هیونگ زود تموم نمیشه بهتره که من برگردم تا تو هم به کارت برسی.

جعبه ی شمع روی میز کوچیک چوبی رو برداشت و از روی کاناپه بلند شد:

_منم میخوام برم پیش خانواده ام، اگه بخوای میتونم تو رو برسونم!

ناچار از روی کاناپه بلند شدم و هول شده گفتم:

_اوه... پس اول به هیونگ بگم شاید کارش تموم شده باشه.

جونگکوک بدون اینکه نگاهی به من بندازه دستی به کتش کشید و گفت:

_باشه، بیا از این سمت بریم!

به سمتی که یونگی هیونگ رفته بود به راه افتاد.
نگاهی به جعبه ای شمع که بین دستش خودنمایی میکرد انداختم و بعد مکثی به دنبالش راه افتادم.

جونگکوک دستی برای یونگی ای که دور از ما در حال صحبت با پسر قد بلندی بود، تکون داد.
و بعد با دستاش اشاره به در خروجی کرد؛ یونگی هیونگ اول نگاه گیجی به ما دوتا انداخت اما بعد مکثی انگار منظور جونگکوک رو فهمیده باشه سری به نشونه مثبت تکون داد و اشاره داد تا از اون محیط خفقان آور خارج شیم.
جونگکوک نگاهی به من انداخت و بعد بدون حرفی به سمت در خروجی به راه افتاد.
بدون لحظه ای مکث پشت سرش قدم برداشتم تا هر چه زودتر از اون محیط خارج شم.
با دیدن ماشین سوناتای مشکی رنگش کمی مکث کردم و پشت سرش سوار شدم؛
بعد از کمی مکث ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
دستامو روی پاهام مشت کردم و نگاهمو به بیرون دوختم... فضای بینمون حتی از لحظاتی قبل هم معذب کننده تر بود.
نگاهمو از خیابون های جدید و ناآشنا اطرافم گرفتم و به دست های مشت شده ام، دادم.
تا رسیدن به جلوی ساختمون حتی کلمه ای بینمون رد و بدل نشد و فاصله ای که بینمون افتاده بود به طور واضحی دیده میشد.
با ترمز گرفتن جونگکوک بعد مکثی پیاده شدم و منتظرش شدم.
صداهای اطرافم و اغتشاشات مغز شلوغم باعث سردرد شده بود و حال بدم رو بدتر میکرد.
جونگکوک با برداشتن جعبه ی شمع در ماشین رو قفل کرد و به آرومی سمت من قدم برداشت.
هر قدمی که برمیداشت مغزم با جونگکوک 12 ساله مقایسه اش میکرد... اون حالا مردی برازنده و خوش چهره بود.
نگاهی به من انداخت و جعبه ی توی دستش رو جا به جا کرد:

_ بریم بالا؛ منتظر چی هستی؟

مکثی کردم و شوکه نگاهمو به جونگکوک دادم...
لحن حرف زدنش هم تغییر کرده بود و در واقع هیچی از گوک حمایتگر من باقی نمونده بود.
با ناراحتی نگاهمو ازش گرفتم و به سمت در ورودی ساختمون به راه افتادم.
این انتظار اشتباه و احمقانه ای بود که بخوام جونگکوک مثل بچگی باهام رفتار کنه... حالا هیچکدوم از ما بچه نبودیم و دیگه قرار نبود دوست صمیمی هم باشیم...!
وفاداری به قول های بچگی کار ما آدم های فراموش کار نبود...!

″من ریزه کاری های بارانم
در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمی بندی
بهمن ترین ماه زمستانم!″

~
سلام روزتون بخیر^^
امیدوارم پارت رو دوست داشته باشید.
یه اثر متقابل میمونه که من مینویسم و شما اگه بخونین و خوشتون بیاد ووت و کامنت میدید.
در واقع وقتی فقط بازدید میزنید و ووت یا کامنت نمیدید من تنها میتونم فکر کنم که فیک در حدی نیست که تشویق بشه دقیقا مثل یه پیانیست که سر اجراش میبینه ۱۰۰ نفر نشستن ولی فقط ۱۰ نفر براش دست میزنن( مثاله)
دوستتون دارم و مواظب خودتون باشید 🤍🥺

Continue Reading

You'll Also Like

8.6K 1.6K 11
▫️Name : ICE ▫️writer : Rednight ▫️Genre : Romance, dram, philosophical ▫️couple : Vkook, Namkook ▫️character : Jungkook, Namjoon, Taehyung جانگکوک...
5.2K 769 28
[اتمام یافته] WRITER: E.L NAME: DIZZINESS COUPLE: VKOOK, YOONMIN GENRE: PSYCHOLOGY, CRIMINAL, SMUT " - جونگکوک یه صخره‌ست. سخت، سرد، پر از سنگ‌ریزه و...
1.8K 439 22
کاپل: ویکوک، یونمین. ژانر: کلاسیک، رمنس، انگست، اسمات. خلاصه: "تهیـونگ هیچوقـت علاقه‌ای به ادامـه دادن راه پـدرش نداشت. برای اون داشتـن آسایـش نسبـی...
4.5K 493 19
«چشمان تو» تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی.... من داشتم من عاشق بودم ژانر: درام،هیجانی، اندکی غمگین، اسمات، عاشقانه کاپل: کوکوی (تهیونگ عاشق پسری با چشمها...