قبل از اینکه شروع کنین، این برنت، برنت توی بار، همکار هریه. توی چندتا پارت بود اگه یادتون باشه.
________________
- نهههههههه
صدای فریادش بود که بعد از فرود اومدن ضربه شلاق رو بدنش تو اتاقک پیچید. درد مثل خورهای تمام وجودشو در بر میگرفت و کمکم توانشو حتی برای ناله کردن از دست میداد.
صدای شکنجهگرش مثل زنگ نحسی توی گوشش میپیچید و دلیلی افزون بر حال بدش بود.
– برنت.. پسر.. چرا برای محافظت کسی که حتی دوستی خاصیم باهاش نداری اینقد مقاومت می کنی. چرا فقط جواب نمی دی و خودتو راحت نمی کنی.
برنت: من نمی دونم__ شما لعنتیا چی می خواین. من نمی شناسمش.
از درد زجه زد و خودشو رو پنجه های پاش بالا کشید. دستاش با زنجیر به سقف وصل شده بود و می تونست متوقف شدن جریان خونو توشون حس کنه.
– تو خیلی خوب می دونی داریم راجب کی حرف می زنیم.
با شنیدن اون جمله تکراری هق زد و سرشو به دو طرف تکون داد.
برنت: نمی دونم. قسم می خورم نمی دونم.
– یعنی میگی تو اون پسر چشم آبیو همراه هری ندیدی؟ لویی تاملینسون.
سوالشو پرسید و به چشماش که توی اشک غرق شده بودن نگاه کرد.
برنت سرشو آروم تر از قبل به چپ و راست تکون داد فریاد بلندی کشید زمانیکه رشته های برنده شلاق روی شکمش فرود اومدن.
– چشمای آبی، موی فندقی لخت، قد نه چندان بلند و جثه ریز.. یعنی می خوای بگی همچین کسیو تا بحال اطراف همکارت ندیدی؟ فقط لطفا نگو که هری استایلزم نمی شناسی.
اطلاعاتی که اون مرد داده بود توی ذهن گیجش مرور شد و اونو به چند روز قبل برگردوند.
فلش بک - یک هفته قبل توی بار-
بی اراده نگاهش به سمت اون فرفریو پسری که داشت باهاش حرف می زد چرخید. اون پسر چشم آبیو زیاد تو بار دیده بود و حدس زدن اینکه هری و اون باهم نسبتی دارن سخت نبود.
تقریبا بعد از نیم ساعت اون پسر از بار خارج شد و هریم مشغول کارش شد.
قدماشو به سمت پسر فرفری کشید و کنارش ایستاد.
برنت: هی هری
هری: هی
دستاشو مردد پشت سرش کشید و جمله هاشو تو ذهنش مرتب کرد که بد به نظر نیاد.
برنت: عاممم.. واقعا نمی خوام فضولی کنم فقط یکم کنجکاوم. تو و اون پسر باهمین؟
هری نگاه سؤالیشو از بار گرفت و به برنت که حالا یکم سرخ شده بود داد. چرا باید همچین سوالی می پرسید؟
YOU ARE READING
Punishment of love [L.S]
Fanfiction- من همه چیو نابود کردم... دریامو از دست دادم... آرامشمو از دست دادم... من "ما" رو نابود کردم... حالا چجوری باید ادامه بدم...؟ چجوری باید بدون اون ادامه بدم...؟ با دستای خودم تنها رنگی که تو زندگیم بود و پاک کردم... از خودم دورش کردم... بازم ترسو بو...