part 3

247 66 34
                                    


مرور خاطرات میتونه خیلی دردناک باشه. حتی
دردناک‌تر از لحظه‌ی اتفاق افتادن همون حادثه...
می تونه کاری کنه زخم‌های قدیمیت دوباره سر باز کننو زندگیتو توی خون خودت غرق کنن.

خاطرات میتونن به جای خون توی رگ‌هات جریان پیدا کنن و با چرخیدن توی جسم و روحت هر لحظه به مرگ نزدیک‌ترت کنن.

میتونن توی هوا پخش بشن و با هربار نفس‌کشیدن وجودتو تهی از هرگونه احساس زنده بودن بکنن. فقط کافیه یکبار با سهل انگاری بهشون اجازه‌ی ورود به زندگیتو بدی... اونوقته که تا ابد مثل خوره به جونت میفتن، ریز ریز از درون داغونت میکنن و نابود کردن جسمتو به خودت میسپرن.

دقیقا همون کاری که هفته هاست با پسر مو فرفری کردن.

کلافه از افکارش دستشو لای موهاش کشید و به لیوان قهوه‌اش زل زد. آروم سر انگشتاشو روی دسته‌ی لیوان کشید و کمی چرخوندش تا نوشته های کاپ سفید رو به روی چشاش قرار بگیرن.

((تا ابد عاشق تو، یور برنت))

چند بار نوشته رو از نظر گذروند و سرانجام آهی کشید و به صندلی تکیه داد. جرعه ی کوچک دیگه‌ای از قهوه تلخش خورد و لیوان رو توی سینک گذاشت.

الان که فرصت اینو داشت با کار جدیدش افکارش رو حداقل برای چند ساعت دور نگه داره واقعا نمیخواست روز اول رو دیر به بار برسه.

به اتاق 'خودشون' برگشت و در 'کمدشون' رو باز کرد. بچگونه بنظر میرسید ولی همین چیزهای کوچیک میتونستن هری رو برای چند ثانیه از دنیای تاریکش بیرون بکشن.

دست دراز کرد و شلوار جین مشکی رنگ همیشگیشو با یک تیشرت سیاهِ ساده از کمد بیرون آورد. میشه گفت خیلی وقته دنیاش بین رنگ های تیره گیر افتاده. نه فقط لباساش بلکه افکارش،رفتارش،گفتارش...هرروز تیره تر میشدن.تیره تر و سردتر... مثل اتاقی که با پایین رفتن خورشید تمام سرزندگی و گرماش از بین بره و توی تاریکی مطلقش رنگی جز سیاه دیده نشه...

برای بیرون اومدن از افکار زشت و تکراریش سرش رو به اطراف تکون داد و به ظاهر خودش توی آینه نگاه کرد. گودی‌های بدشکل صورتش توی نور صبحگاهی بیشتر بهش دهن کجی میکردن و ظاهر پسر چشم سبز رو بدتر از همیشه نشون میدادن.

گوشیش رو از روی تخت چنگ زد و به سمت بار راه افتاد.

خاطرات مثل نوار فلیمی تمام مسیر، جلوی چشم هری مرور میشدن و اونو از دنیای واقعی دور میکردن. اون تک تک حرف هایی رو که توی مسیر زده بودن یادش بود... تک تک کارها و بازیگوشی‌هایی که کرده بودن... خاطراتی که باهم ساخته بودن رو از حفظ بود و حالا باهاشون زندگی میکرد...

با صدای ممتد بوق چند ماشین به دنیای واقعی پرت شد. سریع سرش رو بالا گرفت و به فضای اطرافش نگاه کرد قبل از اینکه به سرعت خودش رو از وسط خیابون به پیاده رو برسونه.

Punishment of love [L.S]Where stories live. Discover now