Part 17

147 45 81
                                    


همیشه می‌گفتن عشق میتونه ازت یک آدم جدید بسازه؛ ولی هیچکس نگفته بود می‌تونه زندگیتو به کلی تغییر بده...

•••

با پاش در ماشینو بست قبل از اینکه به سمت خونه‌ی دوست فرفریش راه بیفته. مأموریتش بیشتر از چیزی که قرار بود طول کشیده بود وگرنه دیشب باید بر می‌گشت.

کاپای قهوه و بسته کروسان رو تو یک دستش گرفت و چندبار زنگ خونه رو زد. منتظر شد ولی کسی جواب نداد. شنبه بود و هری بعدازظهر به بار می رفت و الان ساعت ۱۱ صبح بود.. فقط امیدوار بود مثل دفعه‌های قبلی، اون پسرو خونی کف اتاقش پیداش نکنه.

افکار تلخ و آزار دهندشو عقب زد و بی‌معطلی در و با کلید باز کرد و وارد شد.‌

نایل: هرریی؟

بلند صداش کرد و به سمت آشپرخونه رفت. مثل همیشه خالی بود. وسایلشو روی میز گذاشت و باعجله به سمت بالا دوید.

نایل: هری کجایی؟

چندبار در اتاقشو زد و وقتی جوابی نشنید بازش کرد.‌‌ خواست دوباره صداش بزنه ولی با دیدن اون موهای فرفری که رو بالشت پخش شده بود پشیمون شد.

بی اراده لبخند کوچیکی زد و یکم جلوتر رفت. این یکجورایی عجیب بود.
هری هیچوقت تا این ساعت نمی‌خوابید. معمولا حدودای ۷ یا ۸ صبح برای چندمین بار از خواب می‌پرید و دیگه خوابش نمی‌برد.

وقتی وضعیتشو چک کرد دوباره لبخند زد و یکم بهش نزدیک تر شد.

نایل: هی خوابالو... ساعت یازدهه بلندشو. قهوه هم خریدم

با صدای بلندی گفت و از اتاق بیرون رفت.

هری یکم رو تخت غلت زد، چشماشو باز کرد و به قاب عکسای رو به‌ روش نگاه کرد. خودش و برنت... توی برف، توی ساحل، مهم نبود کجا بودن... حالشون همیشه پیش هم عالی بود. البته فقط تا زمانیکه__

دستشو بی دلیل رو هوا تکون داد تا شاید بتونه ابرای سیاه افکارشو کنار بزنه.

اون می‌تونست یک شانس دوباره داشته باشه؟ یا درواقع بهتر بود بپرسه حق این کارو داشت..؟ حق عاشق شدن...

شاید آره... شاید نه.. ‌. مغزش بهش حق نمی‌داد ولی قلبش مثل همیشه با ذهنش مخالف بود.

دستشو رو چشمای پف کردش کشید و از تخت بیرون اومد‌‌. اولین شبی که بدون هیچ کابوسی صبح شده بود..‌‌. و شاید اولین تغییری که اون حس آشنا تو زندگیش ایجاد کرده بود.

از دستشویی بیرون اومد و رو به روی آینه قدیِ خاک گرفته‌ی اتاقش ایستاد‌‌.

گونه‌هاش مثل همیشه کمی فرورفته بودن و چشمای سبزش توی نور اتاق روشن‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدن... مثل یک جنگل متروکه که با تابیدن نور خورشید به برگای خستش، با طراوت‌تر دیده می‌شد.

Punishment of love [L.S]Where stories live. Discover now