مثل همیشه... خودش حق انتخابی برای ادامهی زندگیش نداشت. ادامهای که بهترینش مرگ بود. ولی قطعاً دنیا بهش اجازه انتخاب نمیده. مخصوصا وقتی بخواد بهترینش رو انتخاب کنه...اون ماده سیاه حالا تا آرنجاش پایین رفته بود... پسر چشم سبز می تونست نفس بکشه و بشنوه ولی عملا هیچ کاری ازش بر نمی اومد. نه میتونست تکون بخوره و نه هیچ کار دیگه.
نایل:پسر...نمی دونم میشنوی صدامو یا نه... ولی واقعا بسه دیگه...داری خودتو نابود میکنی. هرچی بوده گذشته و تو با این کارات نمیتونی درستش کنی. ناراحتی ...حس گناه داری... میفهمم...همه اینا رو میفهمم ولی دیگه کافیه یکم عاقل شو پسر ...
هری تک تک اون کلمات بیرحمانه رو شنید. اون کلمات مستقیم به سمت قلب آسیب دیدش رفتن و اونو داغون تر کردن... اون پسر اصلاً چیزی که هری کشیده بودو درک می کرد که الآن به خودش حق می داد این حرفا رو بگه؟ قطعاً نه. هیچکس نمیتونست اون پسر چشم سبز و مرموز رو درک کنه و بفهمه اون چی کشیده.
سعی کرد که دستشو از توی اون ماده غلیظ کوفتی در بیاره. ماده ای که کنترل بدنشو توی دستش گرفته بود و بهش اجازه حرکت نمی داد.
ساعدش...مچش...و بالاخره انگشتاش رو از سیاهی مطلق آزاد کرد سعی کرد ماهیچه های کوفتَشو تکون بده ...
بالاخره تونست... تونست دستشو تکون بده و با اولین حرکتِ آروم انگشتش، تو یک ثانیه تمام اون ماده سیاه از طرافش محو شد و هری به دنیای واقعی پرت شد. جایی که تونست با خس خس نفس راحتی بکشه...
نایل:پسر، به هوش اومدی؟
اولین صدایی که تونست بعد از اون مدت نسبتاً طولانی، کاملا واضح بشنوه. صدای هیجان زدهی دوستش. حتی بدون دیدن قیافشم میتونست تصورش کنه...
آروم لای چشماشو باز کرد و سعی کرد به نور زننده و سفید اتاق عادت کنه. دیگه براش عادی شده بود که هر چند وقت تو همچین جایی به هوش بیاد.. کمکم داشت تکراری میشد؛ شاید الان برای تنوعم که شده دلش میخواست دفعه بعدی تو همون جایی که مردم بهش میگن "جهنم" به هوش بیاد. نباید جای خیلی بدتری نسبت به موقعیت الانش باشه.
ایندفعه چشماشو کامل باز کرد و آروم اطرافو نگاه کرد. مثل همیشه یک اتاق سفید و تکراری با کلی سرُم و سرنگ که نصفشون به دست سالمش وصل شده بودن ولی ایندفعه یک چیزی بیشتر بود... ماسک اکسیژن.
دست آزادشو به سمت اون شی مزاحم برد و کلافه از رو دهنش بر داشتش و به یک طرف پرتش کرد.
نایل :چیکار میکنی هری اون باید روی دهنت بمونهو خم شد تا برش داره... هری کم نمی اورد؛ اونم نه الان که از مرگ شیرینش برگشته بود...
هری:جرئت داری اونو بهم نزدیک کن. اَسهول
YOU ARE READING
Punishment of love [L.S]
Fanfiction- من همه چیو نابود کردم... دریامو از دست دادم... آرامشمو از دست دادم... من "ما" رو نابود کردم... حالا چجوری باید ادامه بدم...؟ چجوری باید بدون اون ادامه بدم...؟ با دستای خودم تنها رنگی که تو زندگیم بود و پاک کردم... از خودم دورش کردم... بازم ترسو بو...