◎تمِنَیببِماوخیم!

En başından başla
                                    

و زمانی که اون سه پسر می بردنش داخل
تنها تقلا می کرد و سعی می کرد با هل دادن اونا خودشو ازاد کنه ولی کاری از پیش نمی برد....

از اون طرف لویی توی اون وضعیت صدای هری رو شنید و خنده هاش ساکت شدن
تنها به جایی خیره موند
وضعیتش انقدر داغون بود که کوینتون روی زمین جلوی در گاراژ نشسته بود و همین طور که پاهاشو بغل کرده بود سرشو روی زانوش گذاشته بود

زین کنارش روی تخت نشسته بود , همین طور که دست بی جونشو توی دستش گرفته بود تند تند روش بوسه می ذاشت

و نایل
نایل بالای سر لویی که به شکم روی تخت خوابیده بود ایستاه بود و کمرشو بخیه می زد

خون های خشک شده روی کمرش بودن و سرم های خون بهش خون می رسوندن...
و نایل وقتی می دید لویی به جای اینکه وقتی استخون انعطاف پذیر اهنی ستون فقراتشو جا می ندازه یا ترمیم می کنه درد بکشه, بیشتر با چشمایی که می باریدن می خندید,
دستاش می لرزید و قلبش به درد می یومد...

وقتی کارش تموم شد سوزن رو کنار گذاشت و پشت سر لویی رو بوسید

با دستمال تر پشتشو تمیز کرد و بدون اینکه به لویی که حتی دیگه حرکت نمی کرد و از ضربان قلبش مطمئن می شد که زندس بگه یا بپرسه بهش مورفین زد...
حس می کرد نیاز داره از زمین جدا شه...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

هری تنها توی خونه نشسته بود
هوا تاریک بود و اونا توی خونه زندانیش کرده بودن
حتی نمی خواست خودشو تکون بده

خسته شده بود از بس اصرار کرده بود بهش از حال دمورج خبر بدن

حالا اون احساس می کرد چشماش داره بسته می شه و همین طور از صبح چیزی نخورده بود...

چشماشو بست و سرشو به پشت مبل تکیه داد
زیادی خسته بود...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

صدا هارو نامفهوم می شنید و تصویر هارو تار می دید
یک دقیقه حس کرد شناوره و بعد باز بیهوش شد...

تا اینکه چند دقیقه بعد جایی نشونده شد و صدای زین رو دم گوشش شنید
"چشماتو باز کن و این انرتوم ها رو بخور!"

لای چشماشو خسته باز کرد و لیوانی که توش پر از چیزای ریز ابی بود رو با دستای لرزونش گرفت
و با کمک زین تمامشو سر کشید

و دوباره دراز کشید
تنها دو دقیقه طول کشید که چشماش به سرعت برق باز بشن و روی تخت بشینه

که زین دستشو روی شونش گذاشت و ارومش کرد
"هیش,اروم رفیق,اوردمت اینجا,ولی باید قول بدی ساکت باشی!"

هری که انگار تازه تمام اطلاعات دوباره داشت به حافظش بر می گشت تنها پلک زد و تازه متوجه شد اون روی تخت قدیمی خودش توی گاراژ نشسته!

○DeMiurGe◎Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin