◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!

Start from the beginning
                                    

و زین بدون اینکه چیزی بگه سر تخت رو گرفت و عقب عقب کشیدش تا بیرون بره...

لویی به دیوار کنارش تکیه داد و انگشت اشاره و شصتشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست
اونا فقط یه جسد براشون مونده بود و نیاز داشتن تا یکی دیگه رو هم داشته باشن,چیکار می کردن؟

چشماشو باز کرد و به هروباتش نگاه کرد

اروم روی تخت خوابیده بود و با اون موهای بلند فر اهسته نفس می کشید...

بالای سرش ایستاد و بهش نگاه کرد
نفس عمیقی کشید و چشمای ابیشو روی بدنش رقصوند

یا الان یا هیچوقت!

سمت میزش رفت و ریه دست سازشو برداشت
نایل نگاهش کرد و همراهش چرخید سمت اون جسد
"داری چیکار می کنی؟"

لویی ریه رو کنارش روی میز گذاشت و به چشمای بستش نگاه کرد
"برو یه کیسه خون واسم بیار!"

ولی نایل از روی صندلی تکون نخورد و دید که چطور لویی دستشو روی صورت پسر گذاشت و کنار گوشش خم شد و چیزی رو زمزمه کرد...

اون داشت با یه جسد حرف می زد؟

لویی صاف ایستاد و نگاهش کرد
و نایل بالاخره به خودش اومد تا بلند شه بره خون بیاره...

زین وارد شد و تیغ جراحی رو از روی زمین برداشت و دستش داد
"چیکار می کنیم؟"

لویی با پایین تاپش تیغشو تمیز کرد و وسط سینه پسر گذاشت

همین طور که به چشماش نگاه می کرد خطاب به زین گفت
"شروع کن به ساختن پاهاش,وقتمون داره تموم میشه و من تا دو روز دیگه دستشو روی بدنش می خوام!"

زین چیزی نگفت و پشت میزش ایستاد
وانمود می کرد داره کار می کنه ولی تمام نگاهش روی لویی بود که به پسر نگاه می کرد و زمزمه وار باهاش حرف می زد

لویی بخیه سینشو باز کرد و اروم و بادقت ریه پیوندیشو توی بدنش گذاشت,

دستاش با خون رقیق پسر رنگی می شد و به گوشتای اطراف دنده و ریه ای که در می اورد با دقت نگاه می کرد....

بدن انسان می تونست از این زیبا تر تر هم باشه؟
خب اون قرار بود فوق العاده ترشو بسازه!

ریه رو پیوند زد و مطمئن شد که درست توی بدنش قرار گرفته باشه
سینشو دوباره بست و دید که نایل کنارش ایستاد و سرم رو وصل کرد ولی وقتی خواست سوزن رو به دستش بزنه دستشو گرفت و با نگاه ترسناکی نگاهش کرد

نایل ابرو بالا انداخت و سوزن رو سمتش گرفت
"باشه,دست نمی زنم,همش مال خودت!"
لویی سوزن رو گرفت و بعد از کشیدن اهسته, شصتش روی دستش توی دستش فرو کرد,
و همین طور سرنگ رو توی گردنش
انگار که اون موجود براش با ارزشه....

زین زد به کمر نایل و زمزمه کرد
"این پسر,چی راجبش فرق می کنه؟"

لویی پایین تخت اومد و پاهای پسرو کمی کشید و لبه اهنی تخت گذاشت تا خون به سرش برسه و جریان خون کامل شکل بگیره دستشو روی رگ گردنش گذاشت و دید که محکم و قوی می زنه

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now