[Part 50] The temple

Start from the beginning
                                    

فریا چهار دست و پا همراه لویی به پشت نزدیک ترین درخت پناه برد. قلبش در سریع ترین حالت خودش می تپید و میتونست به شماره افتادن نفس هاش رو حس کنه؛با وجود اینکه مسیر طولانی رو طی نکرده بود،به محض رسیدن به پشت درخت داشت آشکارا نفس نفس میزد.

این اولین باری بود که در طول عمرش در شهر سوخته تحت تعقیب بود و با وجود هشداری که یارا درباره ی عصبانیت آلفرد بهش داده بود،میدونست که شرایط اصلا خوب نیست. آلفرد هرگز از فریا عصبانی نمیشد اما اینبار همه چیز فرق میکرد.

لویی روی پای فریا نشست و با گوش هایی که تیز کرده بود منتظر شنیدن صدایی از هری شد!

هری با کمر خمیده،قدم های با احتیاطش رو به سمت موجود ترکیبی برمیداشت. با برداشتن هر گام و نزدیک شدن به پیکر اون مرد میتونست شکل گیری عرق روی پیشونیش رو حس کنه.

چندباری با سرعت اطراف رو بررسی کرده تا اوضاع رو تحت کنترل داشته باشه و گویا اینبار شانس باهاش همکاری میکرد چراکه هیچ موجود ترکیبی رو در اطرافش ندید،با این وجود این از نگرانی دیده شدن در هر لحظه جلوگیری نمیکرد چراکه هربار سرش رو می چرخوند،منتظر شنیدن صدای سوت و گیر افتادنش بود.

اگه اینبار گرفتار میشدن قطعا فرار و رسیدن به کشتی سخت یا حتی غیر ممکن میشد.

چند قدم آخر رو با سرعت طی کرد قبل از اینکه دستش رو دور گردن اون موجود حلقه زده بشه و قبل از اینکه اون تبعید شده ی خداوند فرصت نشون دادن عکس العملی داشته باشه خنجر هری در گلوش فرو رفت.

هری میتونست گرمای خون رو که همچو گناه به دستانش می چسبیدن رو حس کنه و سنگینی وزن اون مرد روش خالی شد.

با احتیاط کنار کشید و بدن بی جون موجود ترکیبی رو به دست زمین سپرد و با قدم های حتی سریع تر به سمت درخت ها دوید.

در فاصله ی نه چندانی از فریا و لویی پشت یکی از درخت ها پنهان شد و هنگامی که کمر و سرش رو به تنه ی زمخت درخت تکیه داد،متوجه ی نزدیک شدن سوت ها شد.

نگاه های هری به سمت فریا و لویی چرخید. فریا بالاخره سر پا ایستاده و لویی رو در آغوش داشت. نگاه های نگران لویی روی هری ثابت موند تا وقتی که پسر چشم سبز رو به تکون داد سر به نشونه ی اینکه حالش خوبه وادار کرد.

-فردریکو؟!

صدای بلند و وحشت زده ی یکی از سربازها فریا رو مجاب کرد تا سرش رو کمی خم کنه تا از اوضاع باخبر بشه و همونطور که حدس میزد جسد مرد تمساحی توسط یکی از سربازها پیدا شده بود.

سر فریا به سرعت به سمت هری چرخید اما اون پسر تنها انگشت سبابه اش رو مقابل لب و بینیش قرار داده بود تا به اون دختر بفهمونه ساکت باشه.

فریا به درخت تکیه زد،پلک هاش رو روی هم قرار داد و لویی که حالا گربه ی سیاهی بود رو در آغوش خودش فشرد. چاره ی دیگه ای بجز اعتماد هری و لویی نداشت،به هرحال اون پسرها تجربه های بیشتری از فریا داشتن و میتونست اوضاع رو تحت کنترل بگیرن.

Sea's whisper [L.S | Z.M]Where stories live. Discover now