[Part 11] Hard to believe

2.8K 750 603
                                    

- فقط....بچه ام رو ببر....خواهش میکنم!

زن درحالی بخاطر کمبود اکسیژن به هن هن افتاده بود به زحمت گفت و دستش رو روی زخم عمیق پهلوش که خونریزی شدیدی داشت گذاشت.

پسر بچه ای حدودا پنج ساله ی بیهوش رو کنار خودش داشت که اصرار می ورزید تا اول اون بچه به پزشک برسه.

- نگران نباشید...نگران نباشید!

نایل گفت قبل از اینکه پیراهنش رو در بیاره و روی پهلوی اون زن بزاره و فشار بده تا شاید از خونریزی جلوگیری کنه.

- کمک...کسی اینجا نیست؟

نایل فریاد زد و صداش لابه لای درخت ها پیچید تا سکوت رو پاسخ بگیره.

- بچه ام...بچه...

زن بی هدف نالید قبل از اینکه پلک هاش سنگین بشن و روی هم بیفتن.

- خواهش میکنم یکی کمک کنه...کسی اینجاست؟

از دو دستش کمک گرفت تا پیراهنش رو روی زخم اون زن فشار بده درحالی که کتش رو روی پسر بچه که پوستش سفید تر از حد معمول به نظر میرسید،انداخته بود.

منطق مدام فریاد میزد که زن رو اول با خودش ببره ولی با این حال باز هم مردد بود.

- مشکلی پیش اومده؟

صدای ناآشنا روزنه امیدی در دل نایل ایجاد کرد و نگاهش به منبع صدا چرخید.

پسری با موهای بهم ریخته ی قهوه ای و اندامی عضلانی،نا مطمئن گوشه ی درختی ایستاده و اونا رو تماشا میکرد.

- لطفا کمکم کن ببرمشون پیش طبیب!

نایل ملتمسانه گفت و زن رو در آغوش کشید و از جا بلند کرد.

نگاه های فرد غریبه روی هر سه نفر اونا چرخید. دو دل به نظر میرسید انگار تمایل به کمک کردن نایل نداشت.

خود نایل هم اون زن و بچه رو نمی شناخت. وقتی که گردباد مسیر اون پسر رو از سم،هری و لویی جدا کرده بود نایل زن و پسر زخمیش رو داخل جنگل پیدا کرده بود.

زن تنها گفت که گردباد اینکار رو باهاشون کرده و بعد درخواست کرد اول بچه رو نجات بده.

- خواهش میکنم...من نمیتونم هر دو رو نجات بدم.

نایل تقریبا التماس کرد که باعث شد تا اون شخص بالاخره به کمکش بیاد.

➖➖➖

پلک های هری آهسته لرزیدن که باعث شد سم که تمام مدت به چهره ی اون پسر زل زده بود لبخند بزرگی بزنه.

- لویی پاشو داره به هوش میاد!

سم با صدای بلند و لحن هیجان زده ای گفت که موجب شد لویی که روی صندلی چوبی مچاله شده و به خواب فرو رفته بود از جا بپره.

Sea's whisper [L.S | Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang