"قدم بیست و هشتم: دوست پسرایِ واقعیِ واقعی!"

Start from the beginning
                                    

لویی با لبخند دستش رو دور بدن پسر قدبلند تر حلقه کرد و هری رو کاملا به خودش چسبوند.

هری با ذوق سرش رو کنار سر لویی گذاشت. لویی با دیدن صورت ذوق زده ی هری لبخند زد و صورتش رو نزدیک تر برد. حلقه ی دستش رو هم دور هری محکم تر کرد و پهلوی پسر چشم سبز رو فشار داد.

اما هری با شک توی بغل لویی تکون خورد و سعی کرد پهلوش رو از دست لویی فاصله بده. لویی چند لحظه با تعجب به هری که حالا صورتش سرخ شده بود نگاه کرد و دوباره پهلوی پسر رو فشار داد.

صدای ارومی که ناخودآگاه از بین لبهای هری خارج شد باعث نیشخند لویی شد.

″ اوه اره؟... ببینید اینجا چی داریم!″

لویی با خنده گفت و حلقه ی دستش رو از دور هری باز کرد و قبل از اینکه هری بتونه اعتراضی کنه شروع به قلقلک دادن پسر قدبلندتر کرد.

چشم های هری تا اخرین حد گشاد شد و بعد صدای خنده های بلندش تو اتاق پیچید.

هری دست هاش رو تکون میداد و سعی میکرد جلوی حرکت دست لویی رو روی بدنش بگیره ولی فشار خنده باعث شده بود نتونه سریع واکنش نشون بده.

″لووووو...نهههههه...نمیتونمم...لوییی خواهش...″
لویی چند ثانیه دستش و عقب کشید و اجازه داد هری که حالا از شدت خنده قرمز شده بود نفس بکشه ولی قبل از اینکه حال پسر به حالت طبیعی برگرده خودش رو روی هری انداخت.

روی پاهاش نشست و دوباره شروع به قلقلک دادن پسر کرد.

"نههه. لطفا...لوییی! لطفااا بسه..."

ولی لویی به کارش ادامه داد تاجایی که هری به التماس کردن افتاد. بعد دست هاش رو دو طرف صورت پسر که همچنان از شدت خنده نفس نفس میزد و اشک از چشم هاش میریخت، گذاشت.

پیشونیش رو به پیشونی هری چسبوند و لبخند زد‌.
هری همونطور که سعی میکرد نفس هاش رو منظم کنه دست هاش رو دور گردن لویی حلقه کرد و با مظلومیت بهش نگاه کرد.

پسر چشم ابی خیره به چشمای هری موند. صدای قلبش اوج گرفت و دستاش یخ کرد.

تمام وجودش فقط یه چیز و میخواست و اون هری بود. افکار منفی همیشگی خودشو به در و دیوار ذهن لویی می کوبوند تا خودی نشون بده اما قدرتِ لبخند و چشم های هری حالا خیلی بیشتر از قبل بود.

انقدر که لبخند از رو لبای لویی محو شد و این بار مطمئن از چیزی که میخواست با خودش فکر کرد: 'فقط یه بار دیگه احمق میشم. فقط یه بار.'

لبخند هری بخاطر نگاهِ جدی و مستقیم لویی کم کم از بین رفت و نگران شد. چشم هاش گیج تو صورت لویی چرخید و دستاش از دور گردن لویی شل شد.
"چیزی شده لویی؟"

″ دوباره دوست پسرم شو..."
لویی بی مقدمه گفت و نفسی که تو سینه حبس کرده بود رو بیرون فرستاد.

Forest Boy [L.s]Where stories live. Discover now