"قدم بیست و چهارم: دوست پسرایی که دوست پسر نیستن!"

3.1K 746 965
                                    

هری با تعجب به اطرافش نگاه می کرد اما همه چیز جدید و عجیب بود.
آدمای زیادی دور یه زمین سفید رنگ بزرگ ایستاده بودن و با کسایی که توی زمین، با یه کفش عجیب سر میخوردن حرف میزدن...

خب! به نظر میومد این یه جور بازی باشه؟!!!

هری با کنجکاوی سرشو چرخوند و لویی رو دید که با همون کفشای عجیب توی دستش بهش نزدیک میشد. بخاطر حس ناامنی که از تنها موندن داشت با خوشحالی به سمتش دوید و دستشو دور بازوی لویی انداخت.
" کجا رفته بودی؟ اینا چیه؟ توام میخوای بری سر بخوری؟ میشه تنها نری؟ من دوس ندارم اینجا تنها بمونم."

لویی خم شد و اسکیت ها رو پایین گذاشت قبل از اینکه به سمت هری برگرده و موهاشو بهم بریزه.
" نگران نباش، قراره باهم بریم."

چشمای هری درشت شد، به موهاش دست کشید تا مرتبشون کنه و با کنجکاوی و ترس به اسکیت ها نگاه کرد.
"ولی من تا حالا از این کفش ها نپوشیدم. اون دختره که اونجا نشسته خورد زمین و پاش زخم شد. اگه منم بیوفتم چی؟"

لویی به دختری که ده ساله به نظر می رسید و تو فاصله کمی از اونا روی صندلی نشستی بود نگاه کرد. اینکه هری خودش و با یه دختر ده ساله مقایسه میکرد کیوت نبود؟!

لویی با لبخند درحالی که حتی چشماش میخندید به سمت هری برگشت و دستشو گرفت.
"ببین، من اینجوری دستت و میگیرم. اگه من دستت و بگیرم دیگه نمیوفتی. پس نترس."

هری جوری به لویی نگاه کرد که انگار یه سر دیگه روی دوشش درآورده. لویی زیادی مهربون نشده بود؟! چرا داشت اینکارو میکرد؟!

"عام...باشه."

هری زمزمه کرد و آروم روی صندلی نشست. نمیدونست لویی چرا انقدر مهربون شده ولی این باعث میشد حس خاصی رو تو قلبش کنه‌. حسی شبیه وقتایی که شکلات میخورد و همزمان مستند نگاه میکرد.

اما خیلی خیلی بیشتر.

لویی دست هری رو ول کرد و به پس گردنش دست کشید. داشت چیکار میکرد؟!
'نترس من دستتو میگیرم؟!'
این شبیه لویی که میشناخت نبود.

'تو فقط داری سعی میکنی باهاش خوب باشی. اون دوست پسرت نیست. اینکه شبیه یه دیک رفتار نکنی دلیل نمیشه دوسش داری یا هرچی!'
صدای جدیدی از ناکجاآباد پیدا شد و اینو تو ذهن لویی زمزمه کرد.

و در کمال تعجب لویی قانع شد. همین بود. اون فقط داشت دیک بودن رو کنار میذاشت چون هری زیادی خوب بود. انقدر مهربون و خوب و بی گناه و جذاب که لویی از اینکه مثل یه دیک باهاش رفتار میکرد عذاب وجدان می گرفت.

'جذاب؟ اینو لازم نبود بگی لویی.'
صدای متفاوتی تو ذهنش گفت و لویی چشماش و چرخوند.

از کی تا حالا باخودش حرف میزد؟!
نکنه داشت دیوونه میشد؟!

Forest Boy [L.s]Where stories live. Discover now