"قدم بیست و هشتم: دوست پسرایِ واقعیِ واقعی!"

3.8K 717 962
                                    

"چی دوست داری بخوری سوییتی؟"
لویی بعد از زدن این حرف بدون اینکه واقعا به حرف هری گوش بده تقریبا تمام خوراکی های مورد علاقه ی هری و خودش رو به عنوان پاداش برای انتقامی که از زین و نایل - اون هم بعد از مدت ها- گرفته بود ، سفارش داد.

بعد از رسیدن غذا ها در کمال تعجب نه تنها لویی توجهی به مقدار غذایی که سفارش داده بودن نکرد، بلکه از هری خواست بره و مستند مورد علاقش رو - که نایل براش دانلود کرده بود- پخش کنه تا بتونن همزمان با غذاشون از دیدنِ زندگیِ پنگوئن ها هم لذت ببرن.

چیزی که لویی و هری انتظارش رو نداشتن قطع شدن ناگهانی مستند دقیقا لحظه ای که گوینده درباره ی جفت پنگوئن های همجنسی که از یه تخم گم شده مراقبت میکردن و پخش شدن ناگهانی تره گی ترین پورنِ ممکن بود.

لویی که به سختی نگاهش رو روی تلویزیون نگهداشته بود تا به هری که سعی داشت با دقت بُرِش رل شده ی پیتزاش رو -که اصلا هم کوچیک نبود- کاملا وارد دهنش کنه، نگاه نکنه با دیدن صحنه ی در حال پخش آب جویی که توی دهنش بود رو بیرون ریخت و به سرفه افتاد.

سرفه های شدید لویی باعث شد هری که هیچ توجهی به تلویزیون نداشت با نگرانی به سمت لویی بچرخه و پشت کمر پسر چشم ابی رو اروم بماله.

″ لویی!!! خوبی؟ چی شد؟؟؟ چرا..."
هری با نگرانی گفت ولی وقتی نگاهش به صفحه ی تلویزیون افتاد نگاه متعجبش رو دوباره به سمت لویی برگردوند.
"اوه امم... لویی فکر نکنم ایده ی خوبی باشه که دوستا ازین مستندا باهم ببینن! الان دوباره...″

لویی که همچنان در حال سرفه کردن بود به سختی به سمت جلو خم شد و کنترل تلویزیون رو برداشت و خیلی سریع خاموشش کرد.

′اگه اون دارویی که به خورد نایل دادم تا فردا صبح نکشتش خودم با دستای خودم خفش میکنم !′
لویی به خودش قول داد و سعی کرد بدونه نگاه کردن به صورت منتظر هری نفس هاش رو منظم کنه.

″ اهمم... اگه دیگه... سیر شدی فکر کنم... بهتره بریم بخوابیم! موافقی؟ خوبه! من میرم دستشویی توام اینارو بذار یخچال.″

لویی با حالت هولی پرسید و بدون اینکه منتظر جواب هری باشه به سمت دستشویی اتاقش رفت تا برای خواب اماده بشه.

هری که اصلا از حرف ها ی لویی سردر نمی آورد بعد از رفتن پسر شونه بالا انداخت و تیکه ی آخر پیتزاش رو هم به زور توی دهنش جا داد و بعد از خالی کردن قوطی آب جوش باقی مونده ی غذا هارو برداشت و با خودش توی آشپزخونه برد.

________________

بیست دقیقه بعد هر دو پسر کنار هم روی تخت هری دراز کشیده بودن.

تخت هری به اندازه ای بزرگ بود که هر دوشون بتونن به راحتی کنار هم دراز بکشن و فاصله ی منطقی هم بینشون باشه ولی قطعا این موضوع باعث نمیشد هری مثل یه بچه خودش رو توی بغل لویی جا نکنه.

Forest Boy [L.s]Where stories live. Discover now