[Part 48] First time

Start from the beginning
                                    

-نیش ماهی سیاه زیاد قوی نبود...این تو رو خوب کرد

فریا صبورانه توضیح داد تا اعتماد هری رو جلب کنه و اون پسر بالاخره رضایت داد تا کاسه رو از دست فریا بگیره.

قبل از اینکه بخواد محتویات داخل کاسه رو بنوشه،بو کشید ولی بوی گیاه ناآشنا که اندکی هم زننده بود باعث شد به بینیش چین بده...میتونست حدس بزنه طعم تلخ یا تندی داره.

هری کاسه رو پایین آورد و با سوظن به اون دختر که بخاطر ترکیب اعضای چهره اش معصوم به نظر میرسید،چشم دوخت.

-چرا باید بهت اعتماد کنم؟

فریا با ترش رویی نگاهش رو از هری گرفت و چشم غره ای نثارش کرد. بعد از اینکه با کلی دردسر هری رو از دست سربازهای آلفرد نجات داده و مسیری نسبتا طولانی رو بدن بی جون اون پسر و لویی رو وارد این خونه کرده،این پاسخی بود که دریافت میکرد؟

-انتخاب دیگه ای نداشت...من جونت رو نجات داد!

هری نگاه طولانی رو نثار فریا کرد گویا دنبال صداقت در چهره ی اون دختر میگشت و بالاخره بعد از مدتی محتویات داخل کاسه رو سر کشید.

هری بیشتر انتظار طعم تلخ رو می کشید اما تندی و تلخی همزمان مایع باعث شد به سرفه بیفته،چهره اش از سر اکراه مچاله شد و زبونش رو بیرون فرستاد.

-امیدوارم اینبار دیگه تبدیل به هیولام نکنید...اه...قدیمی شده...

فریا چشمانش رو در حدقه چرخوند و کاسه رو از دست اون پسر قدرنشناس قاپید. حداقل میتونست بابت نجات جونش تشکر کنه.

فریا از جا برخاست تا از اتاق خارج بشه اما هنوز چند قدمی بیشتر پیش روی نکرده بود که صدای بم مردونه ی هری مانع شد.

-لویی کجاست؟

نگاه فریا ناخوداگاه به سمت ساعدش،جایی که زخم روی پوستش حک شده بود برگشت و لبهاش رو روی هم فشرد.

-اون مرد...

برای مدتی سکوت در اتاق حکم فرما شد طوری که فریا برای به زبون آوردن باقی جمله اش لب هاش رو از هم باز کرد ولی خنده ی هری که تمسخر آمیز به نظر میرسید از پشت سر مانع شد.

هری برای لحظات اول نمیتونست باور کنه اون پسره ی کله شق اینطوری راحت تنهاش بذاره اما گوشه ای از ذهنش اعتراف میکرد که با دیدن زخم لویی،مقدار خونی که از دست داده بود و چهره ی بی روحش، حدس میزد که اون پسر رو از دست داده ولی با این وجود تمام راه لویی رو به همراه خودش حمل کرده بود چراکه نمیخواست قبول کنه که مسبب مرگش شده.

دنبال کوچیک ترین شانسی میگشت که خودش رو از عذاب وجدانی که قرار بود بعضی از شب ها به سراغش بیاد و مغزش رو کلافه کنه رها کنه اما انگار هیچ راه فراری باقی نمونده بود.

Sea's whisper [L.S | Z.M]Where stories live. Discover now