[Part 47] Can we move on?

Start from the beginning
                                    

➖➖➖

نایل بالاخره موفق شد تا کنترل مغزش رو به دست بیاره و حالا تنها چیزی که توی سرش مدام در سرش تکرار میشد "زین" بود.

دست های سم که دورش قفل شده بودن رو به ارومی پس زد و از جا برخاست. بلند شدن ناگهانی باعث شد بدن ضعیفش همکاری نکنه و چشمانش سیاهی برن که موجب تلو تلو خوردنش شد.

-نایل...

سم به سرعت بلند شد تا به اون پسر کمک کنه اما نایل با بالا آوردن دستش مانع شد و درحالی که به پیراهنش چنگ میزد زیرلب گفت

-باید ببینم زین چطوره...

سم لب هاش رو از هم باز کرد تا به اون پسر یاداوری کنه به استراحت نیاز داره ولی میدونست این کلمات قراره بی فایده باشن پس ترجیح داد به اون پسر اجازه بده تا کاری رو که میخواد انجام بده.

باز شدن در اتاق مصادف با مواجه شدن با بدن بی رمق زین بین دستان خوزه و سباستین برای نایل بود که موجب شد قلبش در سینه فشرده بشه.

-زین...

نایل به سمت اون پسر دوید و نگاه های خسته ی زین به سمت اون پسر چرخیدن. چشمانش بخاطر گریه میسوختن،مژه های بلندش به هم چسبیده،بینیش سرخ شده،دستانی که مثل پیراهنش که با خون نانا گلگون شده بودن،آشکارا میلرزید و بدن نحیفش رو به سباستین تکیه داده بود

-من...من کمکش میکنم!

نایل به سرعت گفت اما قبل از اینکه فرصت انجام کاری رو داشته باشه دستان زین دور کمرش حلقه شدن و چهره اش رو در گودی گردن نایل پنهان کرد.

-نایل...

زین حتی نتونست جمله اش رو تکمیل کنه وقتی بغضش برای بار دیگه شکست. دستان نایل مثل بزرگ ترین پناهگاه دورش حلقه شدن که جسم درد دیده و روح داغدارش رو تسکین بده.

-هیش...هیش...

نایل زیرلب گفت و موهای بهم ریخته ی زین رو نوازش کرد.

➖➖➖

بدن کوچیک و بی حرکتش دیگه گرمای حیات نداشت،لباس هاش با خون آمیخته اما چهره ی معصومش آروم به نظر میرسید...حتی آروم تر از وقت هایی که به خواب میرفت،یعنی به آرامش رسیده بود؟

لیام بار دیگه جسم اون دختربچه رو در آغوشش فشرد تا در اوج ناامیدی دستای نانا دورش حلقه بشن. نمیتونست باور کنه آخرین عضو از قبیله و دختری که بیشتر اوقات همراهش بود دیگه وجود نداره...درست مثل پدرش،ایوتا و تمام کسانی که یه روز در خشکی میشناخت.

-به بقیه هم بگو که دلم براشون تنگ شده!

لیام زیرلب برای نانا زمزمه کرد قبل از اینکه قدم دیگه ای به سمت لبه ی عرشه برداره. قرار بود جسد نانا هم در جایی نامشخص از بین بره...لیام بعد نانا دیگه هیچ یادگاری از قبیله اش نداشت،تنها خاطرات توی سرش باقی مونده بودن!

Sea's whisper [L.S | Z.M]Where stories live. Discover now