part 41

1.9K 357 372
                                    

خواننده هایی که قبل آنپابلیش شدن این پارتو خوندن آخراش ادیت شد دوباره یه نگاه بندازید






لیام اخمی کرد و به طرف زین خیره شد-منتظر کسی بودی؟

زین هم متقابلا سرشو به نشونه منفی تکون داد، تا حالا این وقت شب کسی به دیدنش نیومده بود و از طرفی دیروقت هم بود

اروم به سمت کُتش رفت و تپانچه کمریش رو از جیبش برداشت

زین-لیام... 

لیام-هشش..اروم باش فقط محض احتیاطه.

اون پسر برای دومین بار بود که مردش رو اسلحه به دست میدید و این شاید یجورایی براش حراس‌آور بود اما بعد از افتادن این همه اتفاق لیام حق داشت احتیاط کنه

با قدم های بی صدایی آروم پشت در قرار گرفت و وقتی زمان رو مناسب دید ماهرانه در رو باز کرد تا اگه فرد پشت در گارد گرفت آماده باشه

اما با دیدن چیزی که جلو روی چشماش بود چشماش از تعجب به گردترین حالت خودش رسیده بود

آروم پرسید-تو..تو اینجا چیکار میکنی!

راجر-باید زین رو ببینم

و بلافاصله زین بلند پرسید-لیام..؟

سریع سرشو به طرفش چرخوند و لبخند دستپاچه‌ایی زد-عزیزم.. با من کار دارن تو بشین من الان میام

زین-اما..

لیام-زین!

کمی به عسلی‌های اون پسر خیره شد و بعد از زدن لبخند کوتاهی از در بیرون رفت

لیام-راه بیافت

راجر-من با تو هیچکاری ندارم، باید با زین حرف بزنم

اون مرد همونطور که جلو افتاده بود با شدت طرف اون پسر چرخید و یقه‌ی تیشرتش رو بین مشتاش گیر انداخت، با لحن محکمی از بین دندون هاش جواب داد-اما من دارم! خیلی از سوالا هست که باید جوابشو بدی

سرشو به آرومی تکون داد و دنبال لیام راه افتاد حقیقتا چاره‌ایی هم نداشت و میدونست یروزی باید به تمام سوال هایی که ایجاد کرده بود رو به رو بشه چون اشتباه بزرگی کرده بود
از همون اول باید قضیه رو از بیخ حل میکرد نه که مثل الان همه چی وارونه توی هوا بمونه

با رسیدن به پارکینگ آپارتمان، لیام دستی روی صورتش کشید و همونطور که پشتش به راجر بود گفت-من میپرسم تو جواب میدی

شاید عجیب باشه این برای هردوی اون ها هم عجیب بود چون انگار لیام اون پسر رو نمیشناخت و فقط نقش یه غریبه ایی رو داشت که تمام جوابا دستش باشه اما از طرفی احساس میکرد با منفورترین آدم روی زمین درحال صحبته

اون حتی جرعت نگاه کردن به اون چشم‌های تاریک رو نداشت... حالا که فهمیده بود اون چشمها تمام اون مدت‌ها درحال دروغ گفتن با بی رحمی بود
حالا که فهمیده بود همه چیز اشتباه از آب دراومده بود چقدر میتونست برای مردی که عاشق بود سخت باشه طوری که حتی عقلش رو از دست داده بود...

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now