part 15

2.1K 414 273
                                    

سر قولم موندم و اپ کردم پس شمام ووت و کامنت هاتون رو فراموش نکنید بیبیز
هر چقدر کامنت ها و ووت ها بیشتر باشه سعی میکنم هرشب اپ کنم
اما اگه برعکس باشه هفته ایی یه پارت رو میزارم
فعلا 💋



•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••




انقد خسته به خونه رسیده بود که حتی حال نگاه کردن به ساعت رو هم نداشت
کت سرمه ایی رنگش رو از دور شونه های خسته اش بیرون کشید و لبه کاناپه گذاشت
کراواتشو شل کرد و خودشو مثل مرده های متحرک روی کاناپه انداخت
توی تک تک استخون های ریز و درشت بدنش احساس درد میکرد
با صدای شنیدن در ناله ایی کرد و بی اونکه بخواد بزور خودش رو بالا کشید و به طرف در رفت
فاصله رسیدن به در و به کسی که پشتش بود فحش داد اما بزور لبخندش رو روی لب هاش آورد

جک- شب بخیر آقایه تاملینسون

لویی سرشو تکون داد- ممنون

جک بسته ایی که تویه دستش بود رو به طرف لویی گرفت

جک- عموتون گفت تا دیروقت تویه شرکت بودین و گشنه‌ایین ، این رو برای شما فرستاد

بسته ی غذا رو به لویی داد- ممنون جک ، داشتم از گرسنگی میمردم ...

جک- خواهش میکنم شب بخیر

لویی لبخندی زد و بعد از رفتن جک در رو بست. تصمیم گرفت دوش سریعی بگیره و بعد شامش رو بخوره پس بعد از اینکه لباس هاشو دراورد خودش رو زیر دوش ملایم برد حالا آب باعث شده بود سوز چشماش کمتر بشه و حس خستگی که روی شونه هاش حس میکرد از بین بره
حتی برای خودش هم عجیب بود که خستگیِ تمام روزش با یه دوش حل میشه

ابرویی بالا انداخت و از حموم بیرون اومد لباس های گشاد خونگیشو پوشید و خودش رو سریع به بسته غذایی که روی میز آشپزخونه چشمک میزد رسوند
حتی صدای شکمش هم به صدا در اومده بود
همونطور که غذاشو میل میکرد با یه دستش موبایلش رو گرفته بود

زندگی لویی حالا نظم پیدا کرده بود
اون مثل هر کارمند دیگه ایی صبح ها بلند میشد و کت و شلوارش رو برای پوشیدن انتخاب میکرد عطر مخصوصش رو میزد و با لبخند از خونه بیرون میرفت نصف روز رو توی شرکت ، کاری که توش استعدادو علاقه داشت رو انجام میداد و با رئیس های موفق شرکت های دیگه جلسه میزاشت و با خوشرویی تمام پلن هارو توضیح میداد
تمام روز خستگیشو پنهون میکرد و وقتی به خونه میرسید خودش رو روی کاناپه مینداخت و به هر کی که مزاحمش میشد بد و بیراه میگفت شب میخوابید و صبح که بیدار میشد بازم همین روال طی میشد

همونطور که توی موبایلش میچرخید زنگ خورد و با دیدن اسم هری قاشقی که به طرف دهنش میرفت ایستاد
با چشمایه گرد به اسم روی صفحش خیره موند

•Λsian BOҰ•Kde žijí příběhy. Začni objevovat