part 14

1.9K 380 118
                                    

آروم درو باز کرد و همونطور آروم درو بست
خونه تویه تاریکی فرو رفته بود نگاهی به ساعت انداخت

05:10

سردیه هوا هنوز هم تویه استخون هاش باقی مونده بود دندوناش میلرزید و بهم دیگه میخورد کف دستاشو بهم دیگه مالید و کت چرمشو روی آویز کنار در انداخت
نگاهی به رزالا که روی کاناپه خوابش برده بود کرد و اروم از کنارش رد شد تا باعث بیدار شدنش نشه
خودشو کنار شومینه ی روشن رسوند و‌ بعد از اینکه گرمیه آتیشو روی صورتش حس کرد آهی کشید
اگه الان میخوابید نمیتونست به این راحتی ها برای رفتن به شرکت بیدار بشه پس تصمیم گرفت یه بالش بزرگه خاکستری رنگ رو همراه با یه پتو برداره و کنار شومینه دراز بکشه تا آسمون کم کم روشن بشه

دستی رو داخل موهاش حس کرد و سریع عکس العمل نشون داد

زین- رزالا! دختر منو ترسوندی

رزالا لبخند زد- کِی اومدی؟ فکر کردم خوابی

زین- چند دقیقه پیش. فکر کردم من بیدارت کردم.. بیا

وقتی چشم های خوابالویه رزالا رو دید به آغوشش دعوتش کرد و انگار که اون دختر هم منتظر همچین چیزی باشه سریع خودشو بین دستایه زین جا کرد و صورتشو داخل گردن زین فرو برد و طولی نکشید که زین دوباره صدای نفس‌های مرتبشو که خبر از خواب بودنش رو میداد شنید

اروم با دستاش موهای بلوند و نرم رزالا رو نوازش میکرد و اون یکی دستش رو زیر سرش گذاشته بود
خودش اینجا بود اما ذهنش پیش حرفایی که لیام زده بود پس چهار ماه بود که اون زین رو دیده بود و شناخته بودتش
چهار ماه بود که لیام بهش خیره بود اما زین نمیدونست

"ولی تو زین بودی! این بود که تو رو متفاوت میکرد"

صدایه لیام رو تویه سرش شنید اروم زمزمه کرد-منظورش از این چی بود؟

و صدای خودش که از لیام پرسیده بود

"بخاطر یه تفاوت اسمی؟"

و لبخندی که لیام زدو گفت"نه! شاید بعدا فهمیدی"

اون پسر طرز حرف زدنش ، نگاه کردنش گنگ بود چطور میتونست انقد احساساته متفاوتشو بروز نده!؟

چشماش میسوخت بخاطر اینکه یه شب رو نخوابیده بود.

باورش نمیشد زین مالیکی که قید همه چیو میزد اما قید خواب رو نمیزد حالا بخاطر حرف زدن و قدم زدنه کنارِ اون مرد تویه هوای به اون سردی از خواب و تختِ گرمو نرمش زده بود
لبخندی زد و چشماشو بست تا سوز چشماش کمی هم شده از بین بره
به هرحال باید یکم قبل از رفتن به سرکارش استراحت میکرد پس تصمیم گرفت به چیزی فکر نکنه و ذهنشو از هر چیزی خالی نگه داره تا کمی ریلکس کنه

با صداهای کمی که از تویه آشپزخونه به گوشش رسید چشمایه قرمز از خستشو باز کرد نگاهی به ساعت کرد هنوز هفتو نیم صبح شده بود بدنش بخاطر اینکه خیلی نزدیک به شومینه خوابیده بود عرق کرده بود

•Λsian BOҰ•Where stories live. Discover now