نبودن+مبارزه=؟

1.5K 448 235
                                    

(ووت از چیپس و پفک واجب تر است!)

بعد از 16 بار دویدن خورشید و ماه به دنبال هم...

حتی منظره ی زیبای روبه روشون هم نمی تونست زین رو از فکر بیرون بیاره...

"می تونم بوشون رو حس کنم..."

کریستین رو شنید و به جنگل کوچیکی که قبلش کوه ها وجود داشتن نگاه کرد

/می ریم پایین,اونا می تونن بین درختا قایم شده باشن!\

چهارتا وینگر هم زمان فاصلشون با زمین رو کم کردن و وسط جنگل کوچیک ایستادن...

چیز عجیبی که وجود داشت این بود که تمام درختا درخت میوه بودن و یا نارگیل داشتن یا موز,

زین به بقیه دستور داد که بی حرکت سر جاشون بمونن
پس تونست بوی جدید و خاصی رو حس کنه...

تا اینکه همشون صدای خش خشی رو از لای برگا شنیدن...
همشون مشکوک شدن و زین بهشون دستور اماده باش داد

دور تا دورشون رو 8 تا وینگر گرفتن و اونا به عبارتی محاصره شدن!

دوتا وینگر دختر روبه روی زین ایستادن و با دقت بهش نگاه می کردن

/هیچ حرکتی نکنید!\
زین دستور داد و وقتی نگاهش روی دختر با موهای کوتاه سفید موند ,چشمای خورشیدیشو نشونش داد

دختر با تعجب به دختر کنارش نگاه کرد و دختر مو قهوه ای چشماشو ریز کرد
"تو کی هستی؟"
محکم پرسید

زین قبل از حرف زدن قیافه ی اونا رو از نظر گذروند
بالا تنه های لخت و دخترا با نیم تنه خودشون رو پوشونده بودن
شلوارای سبز جنگی و بدنای تتو شده...
مطمئن بود خودشونن!

"از طرف آرچدویلم اینجام تا شمارو به یه جای امن ببرم!"

دختر مو قهوه ای چشماشو نشون زین داد و زین تعجب کرد,
اون یه دو رگه بود!

به چشمای دختر مو سفید نگاه کرد
چشماش خاص بود یه طورایی مثل,
مثل این بود که که کهکشان رو توی چشماش داشت!
تغریبا بنفش با نقطه های سفید!

"آرچدویلت کیه!؟"
دوباره پرسید و باعث شد زین اخم کنه
"لویی,لویی تاملینسون!"

دوتا دختر گارد گرفتن و اخم کردن
"ما با تو جایی نمی یاییم! از اینجا برو!"

زین که دید رابرت و کریس هم گارد گرفتن اخماشو توی هم کشید
"یا خودتون می یایید,یا می بریمتون!"

دختر بالاشو نشون داد و زین دید که بقیه ی افرادش هم خودشون رو ظاهر کردن

زین بهشون نیشخند زد و بالاشو ظاهر کرد
بالاشو باز کرد و باعث شد دوتا دختر با خرناسی که می کشن دندوناشون رو به رخ بکشن!

"می خوایی بجنگی؟ خوبه,چون واسه همین اینجام!"

نایل دستکشاشو در اورد و کریس بالاشو ظاهر کرد
رابرت کاپشن چرمشو در اورد و با غرور و اعتماد بنفس به ادمای ترسیده دورشون نگاه کردن

'}{'WiNgeRsun'}{°{~Where stories live. Discover now