سوگواری+آغوش=؟

1.3K 407 156
                                    

(ووت برای وینگرهای از دست رفته...)

ساعت پنج صبح

وقتی خورشید سعی می کرد خودشو بالا بکشه و نورشو توی اسمون لس انجلس بپاشه...

اونجا,
توی نزدیک ترین و باشکوه ترین کلیسای لس انجلس
عده ای سیاه پوش ایستاده بودن

و نزدیک شصت تا جنازه با فاصله و منظم روی زمین چیده شده بودن...

دقیقا کنار ادما,
تا نشون بدن اونایی که تفرقه می ندازن,اونا نیستن!

وینگرهای از دست رفته مرتب و بالباسی های تمیز
توی اون تاریکیِ قبرستون,
روی زمین خوابیده بودن و یکی از وینگرها از روی انجیل براشون دعا می خوند...

"......در ارامش بخوابید فرشتگان!"
و کتاب رو بست

هری به تئو اشاره کرد و تئو دستشو روی زمین گذاشت
تمام جنازه ها داخل زمین رفتن و بدون هیچ اثری درون زمین دفن شدن...

بعد از چند دقیقه سوگواری,هری دستور رفتن رو داد...

وقتی دونه دونه وینگرها بالاشون رو باز می کردن و بر می گشتن
خونه,

یکیشون...
چشمای خورشیدیش توی تاریکی می درخشید و بین قبرها راه می رفت...

همین طور زمزمه می کرد:

"I love you,more than i can put in words,
How come no one out there,
Told me love would never hurt..."

دلش می خواست یکم تنها باشه
یکم فکر کنه
یکم حس لیامشو درک کنه,

می تونست حس کنه اون یه جای دوره...
چون چند وقتی بود نمی تونست بفهمه تو چه حالیه...

باید یه راهی باشه تا این جنگ شروع نشه...
باید به راهی باشه تا لیامش برگرده...

باید یه راهی باشه تا از این قتل و خونریزی جلوگیری بشه...
باید یه کاری کنه...
باید یه کاری کنن!

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

لویی:"این می تونه به عنوان یه هشدار براشون باشه!"

روبی:"نه لویی ما همچین کاری نمی کنیم!"
کارا:"مردم ترسیدن! وینگرا ترسیدن! باید یه فکری کنیم!"

هری:"اونا تقاص کارشون رو پس می دن,اونا تقاص خونایی که از ما ریختنو پس می دن!"
روبی:"نه این طوری! نه با نابود کردن پایگاه یا شرکت یا هر چیز دیگه ای!"

لویی:"اونا اتیشمون زدن,منم می خوام اتیششون بزنم!"
کارا:"تو این طوری جون مردم بی گناه رو می گیری, می فهمی؟"

"شاید اگر لیام بود,الان ,می تونست یه راهی پیشنهاد بده..."
همه با صدای نایل چرحیدن سمتش

"باید پیداش کنیم..."
همه سراشون رو انداختن پایین

لویی:"خودش باید برگرده,ما نمی تونیم پیداش کینم,هر چقدرم بریم دنبالش,می تونه خودشو ازمون پنهون کنه...."

کریس:"اگر,اگر بتونیم کاری کنیم از طریق زین,برگرده پیشمون چی؟"

همه با پیشنهاد کریس چرخیدن سمتش

هری:"مثلا چطوری؟"
کریس:"اگر اونا نیمه ی همن پس درد هم رو حس می کنن,درسته؟"
لویی:"نه ما نمی تونیم به زین صدمه بزنیم!"

کریس:"من نمی گم صدمه بزنیم,ولی چاره ی دیگه ای هم نداریم!"
هری:"فقط نیاز داریم تا فکر کنیم...تا هرچه سریع تر این موضوع رو جمعش کنیم!"

هر کس چیزی می گفت و همه نگران بودن
باید یه کاری می کردن!

لویی:"فرماندار کشته شده و وزیر هنوز زندس,باید برای بازی با اون نقشه بکشیم!"

زین:"باید بجنگیم!"
با صدای محکمی که از جلوی در شنیده شد نگاها سمتش برگشت

از موقع خاکسپاری خونه نیومده بود و هنوز کت و شلوار مشکی تنش بود

هری:"چی؟"
زین:"باید بجنگیم,ولی نه با بی گناها,نه با انسان ها,بلکه با هیولاهایی که برضد ما هستن!"

لویی:"چطور؟"
"اولین قدم وزیرِ و سربازاش,بنظرم یکم اتیش بازی و خرابکاری بد نباشه!"

همه به هم نگاه کردن و کارا سر تکون داد
"نه این بنظرم درست نیست,به جای خرابکاری,خاطراتمون رو از ذهنش پاک می کنیم,به شرطی که قرار نباشه دوباره ما رو توی حالت بالدارمون ببینن!"

همه با این ایده موافقت کردن و زین همونطور که کت و پیراهنشو گوشه ای می نداخت کنار اونا ایستاد

"طبق نقشه ای که لیام گفته بود....."

-----{}{}{}{}{}{}<°{~                          ~}°>()()()()()()······

پارت کم بود اما برای بیان احساسات لازم بود نوشته بشه...

دوستان از همین الان بذارین براتون بگم
از حالا به بعد داریم می ریم تو سراشیبی!

بذارین سنگامو وا بکنم...
من نوشتم مرگ شخصیت,ولی بذارین باهاتون رو راست باشم,
اگر دیدین ایدلتون کشته شد,
فقط داستان رو ادامه بدید
چون
من سوپرایزتون می کنم:>

_A💙

'}{'WiNgeRsun'}{°{~Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ