خاطرات+قدرت=؟

1.7K 472 489
                                    

(ووت از نان شب واجب تر است!)

فلش بک...

خودشو رها کرده بود توی آسمون و چشماشو بسته بود...
فقط می ذاشت تا بین زمین و اسمون بمونه و حتی اگه لازمه...
بالاش اتیش بگیرن!

ابر سعی می کرد تا بگیرتش اما قدرتشو نداشت
بدن زین اونو می شکافت و پایین تر می رفت
هوا ی در جریان سعی در منصرف کردنش داشت
با صدای "ویشششش"ی که توی گوشاش داد می زد
داشت بهش می گفت تا چشماشو باز کنه و بالاشو حرکت بده...

ولی فقط...
پایین و...
پایین و....
پایین تر...

تا اینکه نزدیک به زمین,
رابرت سمتش پرواز کرد و دستاشو زیرش گرفت اما...

زین توی بغلش افتاد و شدتش اُنقدر بود که بالاش نتونن تحمل کنن و اونم باهاش سمت زمین کشیده بشه!

اما قبل از برخوردش با زمین زین بالاشو باز کرد و شونه های رابرت رو گرفت

با فاصله ی چند متری با زمین خودشو نگه داشت و به سمت افق حرکت کرد

پاهشو روی زمین گذاشت و رابرت رو روی زمین نشوند

با چشمای خورشیدی,کلافه و ناراحتش نگاهش کرد و باعث می شد رابرت حرفاشو یادش بره
"تو نباید این کارو بکنی,ما می تونیم پیداش کنیم!"

کریستین بال زد و بعد از مطمئن شدن از اطراف کنارشون ایستاد
"می تونیم بریم دنبالش و حقیقت رو براش بگیم!"

زین به زمین خیره شد...
قطعا انقدر دوستش داشت که تا لس انجلس دنبالش بره...

زین به اون دوتا نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگه ازشون خواست تا خونه دنبالش برن...

روی پشت بوم خونه های اطراف نشستن و بعد از اینکه مطمئن شدن اونجا امنه,وارد خونه شدن...

زین بدون اینکه چیزی بگه توی سرش دستور می داد
/رابرت برو برای سه تاییمون بلیط جور کن,می ریم دنبالش,نیاز دارم تا براش توضیح بدم,کریستین وسایلتو جمع کن و رابرت خودت هم اماده باش,نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم! همدیگه رو روی پل می بینیم!\

کریستین و رابرت فقط از پنجره بیرون رفتن و زین رو تنها گذاشتن

چمدون و ساکشو بیرون اورد و شروع کرد به جمع کردن...
در کمدشو که باز کرد
لباسای لیامو اونجا ندید
قلبش مچاله شد...

سرشو چرخوند
گوشیش هم دیگه توی تخت نبود
اون واقعا رفته بود!

لباساشو جمع کرد و پالتوی بلندی که لیام براش خریده بود رو بعد از بوسیدن توی چمدون گذاشت

گاو صندوقِ توی کمدشو باز کرد و تمام پولاشو توی چمدون ریخت...

ساکشو برداشت و روی میز کارش گذاشت
وسایل نقاشیشو توی ساکش چید و بومِ چهره ی لیام رو روزنامه پیچ توی ساک گذاشت...

'}{'WiNgeRsun'}{°{~Where stories live. Discover now