دنبال کردن+کنجکاوی کردن=؟

2.1K 546 571
                                    

(ووت از نان شب واجب تر است!🍞)

زین لباس پوشید و از خونش بیرون زد
تمام راهی رو که سمت کلاب مورد نظرش طی می کرد حس می کرد کسی داره تعقیبش می کنه

چشماشو چرخوند
محض رضای خدا!
اگر کریستین درحال تعقیبش باشه این دفعه دیگه یه بلایی سرش می یاره!

پیچید توی کوچه و سریع تی شرتشو از سرش در اورد و همونطور که به سمت اخر کوچه می دوید بالاشو باز کرد و بالای ساختمون نشست

دستاشو لبه ی پشت بوم گذاشت و خم شد تا ببینه کسی که دنبالشه میاد توی کوچه یا نه!

یکی با کلاه بینی و هودی پیچید توی کوچه و بالای سر تیشرتش ایستاد

بهش نیشخد زد و پرید پشت سرش
اماده بود تا خرخرشو بجوه!

چشماش توی تاریکی شب برق زدن و با زبونش صدای هیسی ایجاد کرد که باعث شد اون مرد بچرخه سمتش
و زین از گردنش بگیره و به دیوار بکوبتش

ولی زمانی که دندوناشو نشونش داد و به صورتش نگاه کرد
لیام رو دید که دستشو روی گردنش گذاشته بود و سعی داشت از خودش جداش کنه

زین به خاطر افکاری که سمتش اومده بودن نفسشو با حرص داد بیرون و فشارشو روی گردنش کم تر کرد ولی دستشو بر نداشت
"چرا تعقیبم می کنی؟"

لیام اما بهش خیره شده بود

"چرا ولم نمی کنی,بیخیالم شو!"
"چشمات,اونا رو تاحالا از نزدیک ندیده بودم!"
زین ساکت شد و گذاشت چشمای جادوییش کارشون رو بکنن

"انگاری تیکه ای از خورشید توشونه!"
لیام به طور کامل جادو شده بود

زین دستشو از روی گلوش برداشت و قدمی عقب رفت
پلکاشو روی هم فشار داد و همراه با جمع کردن بال هاش چشماش رو هم به شکل انسانیشون برگردوند

وقتی چشماشو باز گرد لیام بهش اخم کرده بود
"گولشون رو نخور,اونا فقط برای طعمه هان!"
زین خیلی طبیعی گفت و تیشرتشو از سرش رد کرد

"تعقیبت کردم چون...."
لیام همونطورکه به سر کوچه نگاه می کرد زمزمه کرد
"می خواستم جلوت رو بگیرم تا دیگه کسی رو نکشی!"

زین چرخید سمتش و چنان خنده ای کرد که تمام دندوناش دیده شدن و لیام اون چهره ی فرشته مانند رو ستایش کرد
ولی در اخرش می دونست که فقط داره گول این چهره رو می خوره...

"تلاش خوبی بود لیام,برو خونه,نباید بعد از نیمه شب بیرون باشی!"
زین گفت و چرخید تا از کوچه بیرون بره و باید چیزی که لیام گفت ایستاد

"چرا من رو نکشتی؟"
زین سرشو چرخوند سمتش
"چرا معرفیم نکردی؟"
لیام دندوناشو به هم فشار داد و نگاهشو ازش گرفت

"اره,هرموقع تو دلیلشو بهم گفتی,منم بهت می گم!"
زین از کوچه خارج شد لیام رو اونجا تنها گذاشت...

'}{'WiNgeRsun'}{°{~Where stories live. Discover now