《درک میکنم پسرم... خوشحالی تو خوشحالی منه. هرجا هستی مراقب خودت باش...عکسای جدیدی ازت دیدم خیلی لاغر شدی، خوب غذا میخوری؟ به خودت میرسی؟》
《مامان لازم نیست اخبار منو از آپدیت صفحات زرد دنبال کنی!هروقت میخوای منو ببینی فقط باهام تماس تصویری بگیر خب؟ من خوب غذا میخورم. خیلی به ندرت سیگار میکشم و معتاد چیزی هم نیستم خیالت راحت باشه!》
《من پیجای آپدیت رو دنبال نمیکنم! چیکار کنم که فن هات عکساتو توی توییتر و ایسنتاگرام برام میفرستن؟》
زین خندید. بنظرش اینکار فنا بامزه بود. البته اگه زین واقعا بیشتر از الان رو فرم بود و واقعا وزن کم نکرده بود بهتر بود.
《متاسفم که زندگی شمارو هم عجیب غریب کردم》زین آه کشید.
تریشا ادامه داد《ما موفقیت و خوشحالی تورو میخوایم. هیچکدوم از اینا آزاردهنده نیست تا وقتی که... راجع به جی جی حدید...》
《اون خوبه. راحت باهم کنار میایم. دختر خوبیه》
《تاجایی که یادمه پری هم دختر خوبی بود...》
زین برای چند ثانیه سکوت کرد. بعد آه کشید و بیشتر توی تخت فرو رفت. 《اونو فراموش کن مامان...بخاطر آرامش خودت میگم. ولی شاید بعدا بتونی جی جی رو ببینی. اونوقت خیالت جمع میشه》
《هیچوقت خیالم بابت شما بچه ها جمع نمیشه! راستی...آخ یچیزی میخواستم بهت بگم اما همین الان از ذهنم پاک شد!》
《آخ نه مامان اینکارو بامن نکن! حالا تا چند روز همش باید فکر کنم چی میخواستی بگی یادت رفت》
تریشا درجواب خندید《چیز خیلی مهمی نبود. خیلی خب یادم اومد بهت زنگ میزنم. دیگه برو استراحت کن. مراقب خود باش عزیزکم》
《توهم مراقب خودت باش مامان ممنون که زنگ زدی》
《دوستت دارم.خدانگهدارت》
《خداحافظ》 وقتی زین تلفن رو قطع کرد مطمئن بود که خودشم مامانشو دوست دارم اما نمیدونست چرا به زبون آوردن علاقهش نسبت به خانوادهش اینقدر سخت بود.
درعوض زین سعی میکرد با ساپورت مالی خواهراش و توجه کردن به خانوادهش علاقهش رو بهشون نشون بده.پاپی که از قطع شدن تماس راضی بنظر میومد سرشو به زین مالید. زین خم شد تا موبایلش رو روی میز عسلی کنار تختش برگردونه اما هنوز روی میز قرارش نداده بود که دوباره صدای زنگش بلند شد.
زین موبایل رو توسط شونه و گوشش نگهداشت و درحالیکه که به تماس پاسخ میداد فیلم رو دوباره پخش کرد.《چه خوب شد یادت اومد وگرنه امشب خوابم نمیبرد!》
《ولی من خیلی وقتِ دارم بهت فکر میکنم...》
زین جا خورد چون این صدای مامانش نبود. وقتی اخم پررنگی باعث شده بود پیشنونیش چین بیفته، موبایلش رو پایین آورد و به صفحهش نگاه کرد. شماره ناشناس بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/108006988-288-k414954.jpg)
YOU ARE READING
terrorist | Z.M - RPF
Fanfiction' تروریست ' شاید این موضوع ، مسئله ی خاصی نباشه اگه شما تنها عضو مسلمان یک بوی بند شناخته شده و جوون نباشید . اما این موضوع مسئله ی مهمی میشه اگه شما تنها عضو یک بوی بند شناخته شده و جوون باشید . - فن فیکشن زیام مین نویسنده : ____Marry@ آغاز : بهار...
- ۲۰ : امنیت
Start from the beginning