Part 2

847 206 21
                                    

با سیخونکی که از پشت به پهلوش برای چندمین بار خورد کلافه سرش رو کمی مایل به چپ کرد و طولی نکشید تا صورت مضطرب چانیول نزدیک به گوشش شد:

_مطمئنی مشکلی پیش نمیاد... من هیچ شباهتی به بچه های پنج ساله ندارم....

_ نگران نباش همه چی هماهنگ شده تو فقط وقتی صدا زدنت اعلام حضور کن....

_با همه اینا از همین الان استرس گرفتتم....مطمئنی اونجا غذای کافی برای خوردن هست؟

چانیول بار دیگه بزرگترین نگرانیش رو به زبون اورد و باعث شد تا جونگین با شنیدن کلمه غذا لبخند محوی بزنه....

جونگین به خوبی خبر داشت، جایی که اونا قرار بود برن خبری از غذا و تشریفات تجملاتی نبود....اونا قرار بود طی تمرینات سخت زیر نظر بهترین استادان شمشیر زنی و هنرهای رزمی دوره ببین....

طی دورشون حق ترک پایگاهی که درون دره ای در دورترین منطقه از از هانیانگ قرار داشت نداشتن... برای رسیدن به اون مکان تنها یک راه بیشتر وجود نداشت و اون دره به خوبی در استتار کامل کوه ها قرار داشت....

بدون هیچ دسترسی اون دره قرار بود به اموزشگاه نیروهای منتخب امپراطوری تبدیل شه..... نیروهایی که متشکل ازفرزندان پسر  چوسان بود...

نگاهش بعد از تلاقی با نگاه سرد و خشک پسر قد بلندی که که تو صف کناریشون قرار داشت چرخ خورد و به جایی که مردی در یونیفرم نظامی مشغول ثبت اسامی بود دوخته شده و همزمان که مشغول تماشای گروه گروه شدن اسامی بعد از خونده شدن بود گفت:

_به احتمال زیاد سورن الان از خواب بیدار شده و جای خالی تو حسابی تو ذوقش زده و حدس بزنه داره چیکار میکنه...حتی دوست ندارم بهش فکر کنم چون گریه کردناش بی اندازه سرسام اوره....

چانیول از حال احتمالی پسر بچه مورد علاقه جونگین گفت و سعی کرد شیرینی برنجی ای که داخل استین لباس ابریشمیش مخفی کرده بود داخل دهنش بزاره....حالا که فکرشو میکرد باید بیشتر از این شیرینیای خوشمزه با خودش میاورد....

_اون بچه حتی گریه کردناش هم شیرین و بامزس... هیچ ایده ای ندارم که قراره چطور بدون اون روزامو سر کنم.... اون یکی از بهترین سرگرمیای من بود....

لبخند محوی لبهای برجستش رو شکل داد و باعث شد تا چانیول با حالتی گیج به صورت جونگین خیره بشه.... هنوزم زمزمه های شب قبل جونگین رو وقتی که در حال نوازش موهای سورن بود به یاد داشت...جونگین واقعا طور دیگه ای سورن رو دوست داشت.... یا فقط افکار اشتباه چانیول بود؟!

به سرعت افکار احمقانش رو کنار زد و به خاطر تابش شدید افتاب دستش رو نقاب صورتش کرد....واقعا نیاز بود برای یادگرفتن هنر های رزمی تا این حد به خودش سختی بده.....

اه کوتاهی به خاطر شرایط نا بسمانش کشید و اخرین تیکه از شیرینی برنجی ای که بی اندازه عاشقش بود رو داخل دهنش گذاشت و باعث شد تا مجدداً جونگین نگاه کج خلقش رو بهش بده...همونطو که احساس میکرد مزه شیرینی داخل دهنش بعد از نگاه اخموی جونگین دیگه شیرین نیست لبهاش رو هم خط شدن و به محض شنیدن اسم جونگین

The love story of General KimWhere stories live. Discover now