Side Story Part 7

613 121 82
                                    

وقتی چشمانش رو باز کرد خودش رو تو مکانی ناآشنا پیدا کرد...تموم اون خونه برای سهون بوی نا اشنایی میداد ... پسری که وقتی تو شهر خودش بود مجبور بود اتاق ۱۰ متریشو با خواهر و برادراش تقسیم کنه حالا صاحب خونه و اتاق خواب مجزا بود...

خونه ای که با تموم امکانات تجهیز شده بود و سهون هیچوقت خواب تجربه زندگی تو همچین شرایطی رو هم نمی دید

سهون در حال حاضر روی یک تخت دو نفره مدرن دراز کشیده بود و از نور کمرنگ اباژور که هیچ تلاشی برای درد آوردن چشماش نداشت لذت میبرد.

امروز هم مثل همیشه از خواب بیدار شده بود. اما سهون احساس میکرد همه چیز خیلی متفاوته.

شاید بازهم داشت خواب میدید!مثل تموم خوابای مبهمی که میدید....

چشماش به شدت متورم و سرخ رنگ شده بود و حین مالیدن شون به سقف خیره شد و بعد به اطراف اتاق نگاه کرد.

دیدن تموم وسایلای داخل اتاق باعث میشد تا سهون مثل احمق ها لبخند بزنه و با خودش بگه "چه اتفاقی افتاده ؟" سهون این بار هم با خودش زمزمه کرد و ناگهان با این فکر لبخند زد: "شاید خواب دارم میبینم، بیا دوباره بخوابیم."

ناگهان با صدای زنگ‌ در سیخ تو جاش نشست و بعد از دست کشیدن به سر و روش به سمت در خونه اش رونه شد و با دیدن تاعو و لبخند ژکوندش گل از لبش شکوفت و با خوشحالی اول تن تاعو رو‌ به آغوش کشید و بعد با گرفتن دستش پسرک کفری رو داخل خونه کشید:

_ممنون که اومدی...تقریبا امید نداشتم که امروز بتونی به دیدنم بیای چون روز تعطیله و احتمالا کارای زیادی برای انجام دادن داری...

لبخند ژکوند تاعو هنوز پا برجا بود و خیلی در تلاش بود که جواب "قرار نبود به تو اختصاصش بدم اما حدس بزن که دوست پسر پیرمرد چندین هزار ساله ات باعث شده که از کار و زندگیم بگذرم و اینجا تبدیل بشم با میانجیتون"

_همین که مسیجتو دیدم خودمو یه راست رسوندم به طبقه تو

_طبقه من!

_هوم نمیدونی منم به یکی از واحدای طبقه دوم اثاث کشی کردم!

_واقعا! فکر میکردم قراره این ساختمون برای کارمندایی که مشکل مالی دا‌......

_برای اونایی که راهشون دوره و نمی تونن به موقع سر کارشون حاضر بشن هم هست...

تاعو وسط حرف سهون پرید و باعث شد تا پسرک قانع شده سر تکون بده و همچنان تاعورو به وسط خونه جایی که مبلمان سفید طوسیش چیده شده بود بکشونه و حین راهنمایی زورکی تاعو در مورد علت در خواست ملاقاتشون هم حرف بزنه:

_من معمولا ادم ناسپاسی نیستم...همیشه از لطفی که در حقم میشه به نحو احسنت استفاده میکنم اما با این یکی نمی تونم کنار بیام...تو طبقه ای که تو هستی احیانا واحد خالی نیست؟

The love story of General KimWhere stories live. Discover now