وقتی چشمشو دوباره باز کرد به همون جایی که لویی رو برای بار آخر دیده بود نگاه کرد. حس کرد لویی رو میبینه که کنار در کمد نشسته و با چهره زیبا و دلخورش به چشمای هری نگاه میکنه.

_ اون گم نشده هری... تو فقط نمیتونی به یاد بیاری..

هری چنتا نفس عمیق کشید و حس کرد اون جمله توی ذهنش در حال تکرار شدنه.

_ نمیتونی به یاد بیاری... سعی کن به یاد بیاری هری... سعی کن..

هری بدون اینکه نگاهشو از اون نقطه بگیره یا حتی پلک بزنه ذهن خودشو به هر سمت و سویی که ممکن بود پرواز داد... اولین باری که لویی رو دم در اتاقش توی بیمارستان دید.. اولین باری که لویی بهش نگاه کرد.. اولین باری که تونست صدای لویی رو بشنوه.. زمانی که لویی شروع به تعریف کردن داستان زندگیش برای هری کرد... همه چیزایی که درباره مادرش، مارک،سم، سیمونه،زین، تیم و حتی پسره ی مواد فروش توی پارک گفت..

_ زیر تختم قایم شدم و از ترس اینکه مارک صدای نفس کشیدنمو بشنوه جلوی دهنمو گرفتم...

_ از وقتایی که "پسرم" صدام میکنه متنفرم..

_ کی به من راه درستو توی زندگی نشون داد که من دنبالش کنم؟ ..

_ کاش هیچوقت سیلی زدن مادرم توی صورت خودشو نمیدیدم..

_ من اونو کشتم... مارک چاقو رو توی بدنش فرو کرد ولی من اونو کشتم..

هری دو طرف سرشو توی دستش گرفت و چشماشو بست.

_ یه چیزی هست هری.. باید یه چیزی باشه.. سعی کن به یاد بیاری..

هری یه بار دیگه به جای خالی لویی کنار در کمد نگاه کرد و یه بار دیگه صدای روشن و واضح لویی رو توی سرش شنید.

_ توی دانکستر بیشتر وقتمو با تیموتی توی اینجور پارکا میگذروندم..

_ اون عکسی که برام آوردی رو یادته؟ اون برکه.. آرامش بخش ترین جایی بود که توی کل زندگیم دیدم..

_ همون... گاراژ.. توی همون گاراژ برای آخرین بار انجامش داد هری.. آخرین بار قبل از اینکه از خونه فرار کنم... موتورای قدیمیشو توش نگه میداشت.. یه چیزی مثل در مخفی اونجا بود. یه اتاق.. یه تخت... من هنوز اون تخت لعنتی رو به یاد دارم..

هری با دهن باز و چشمای به اشک نشسته موهای خودشو چنگ زد.

_ احمق...‌ احمق..... منِ احمق..

چند قدم عقب عقب رفت و بعد به سرعت از اتاق بیرون دوید تا از خونه خارج شه.

بدون تلف کردن وقت از آسانسور بیرون دوید و سمت زین که توی ماشین گرون قیمتش منتظر هری نشسته بود رفت. سوار ماشین شد و زین خیلی سریع شروع به رانندگی با سرعت بالا کرد.

_ فکر کنم بدونم کجا داره میره!

هری همونطور که کمربندشو میبست گفت و زین با تعجب بهش نگاه کرد.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Where stories live. Discover now