part 4

1.7K 335 86
                                    


به مادرش قول داده بود که آخر هفته رو با اونا توی چشایر بگذرونه پس بعد از تموم شدن شیفتش خیلی زود به خونه برگشت و لباس و وسایلی که واسه دو سه روز مورد نیازش بود رو برداشت.

فکر اینکه تا سه روز آینده قرار نبود لویی رو ببینه یکم نگرانش میکرد اما از طرفی هم یه مدت طولانی خانوادشو ندیده بود و واقعا به این مرخصی کوتاه مدت نیاز داشت.

برگشتن به چشایر توی اون شرایط تصمیم خیلی خوبی بود. دیدن پدر و مادرش و خواهرش بعد از چندین ماه دوری انرژی هری رو چند برابر کرد و تمام شهر و آدما و مکانا براش معنی واقعی "خونه" رو تداعی میکردن. مادرش ان همه غذاهای مورد علاقشو براش درست کرده بود و پدرش دائم از محل کار و زندگیش میپرسید و با افتخار پیش دوستاش از پسرش حرف میزد.

اونا همیشه همینطور بودن. نگران و پر محبت و حمایتگر. حتی وقتی که هری درباره رابطش با میچ به پدر و مادرش گفت ذره ای شرمساری یا قبح توی چشماشون ندید و خدا میدونست که تا آخر عمر بابت این قضیه مدیونشون بود. نمیدونست که اگه پدر و مادرش به عنوان یک بایسکشوال قبولش نکنن چطور میتونه جرئت گفتن واقعیت به دیگران رو داشته باشه!

هری توی دلش خدا رو برای داشتن خانواده ای مثل این شکر میکرد و با خودش فکر میکرد تا کی میتونه دوری از اونا رو تحمل کنه و تنها توی لندن زندگی کنه؟ خب واقعیت این بود که اون واقعا این یک سال رو با خوردن فست فود و غذاهای آشغال دووم آورده بود! ولی مادرش قطعا قرار نبود اینو بدونه.

توی حیاط خونه بین گل های نرگس که گلای مورد علاقه ی مادرش بودن نشسته بود و از گرمای لیوان شیر قهوه توی دستش لذت میبرد. سه روز بود که توی چشایر مونده بود و فردا قرار بود دوباره به لندن و زندگی توی خلوت خودش، و البته کار کردن برگرده.

ربع ساعتی میشد که به یه نقطه بین گلای توی حیاط خیره شده بود و توی ذهنش فقط یه تصویر بود! تصویر صورت رنگ پریده و بی روح و در عین حال بی نهایت زیبای اون پسر... چشمای اقیانوسی معصومش که هاله ای از غم همیشه توش موج میزد... بدن کوچیکش که همیشه در حال لرزیدن بود و  موهای نرمش که همیشه ژولیده توی پیشونیش ریخته بود... حتی ته ریش بور روی صورتش که اگه شیو میشد احتمالا سنش رو از همین الانم کمتر نشون میداد.

خود هری هم مطمئن نبود که برای بار چندم داره جزئیات چهره اون پسرو توی ذهنش مرور میکنه! اما میدونست که هرگز از این کار خسته نمیشه

_هری! مردم تا پیدات کردم... چیزی شده؟
رشته افکار هری با شنیدن صدای جما از هم گسست و نگاهشو به چهره زیبای خواهرش داد
_جما! متاسفم نفهمیدم که دنبالم میگردی

جما کنار هری روی زمین نشست و چونشو به شونه هری تکیه داد. دستشو از پشت توی موهای هری فرو کرد و لحن مسخره ای به خودش گرفت
_آره اگه منم اینجوری تو خیالات خودم غرق شده بودم نمیفهمیدم بقیه دارن کل خونه رو دنبالم میگردن! بگو ببینم چی شده ببعیمون انقد متمرکز به فکر فرو رفته

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Where stories live. Discover now