part 2

2.1K 405 156
                                    


_منم دوستت دارم مامان! ولی الان واقعا باید قطع کنم. دو دقیقه دیگه باید یه بیمارو ویزیت کنم.... باشه مامان قول میدم این آخر هفته بیام چشایر! منم دلم خیلی براتون تنگ شده... تو هم مواظب خودت باش... فعلا!

گوشی رو قطع کرد و با کلافگی به سمت اتاق مشاوره رفت! این آخرین بیماری بود که امروز ویزیت میکرد و بعدش میتونست بره خونه و بعد از یه دوش آب گرم تا یه مدت طولانی بخوابه. از تصور کردن این کارا لبخند به لبش اومد و سرشو بلند کرد تا در اتاق رو پیدا کنه.

اما با دیدن تصویر رو به روش سر جاش خشکش زد . با دیدن جسم کوچیکی که دم در یکی از اتاقا روی زمین نشسته  بود افکارش کاملا ناپدید شدن.

خودشم دلیلشو نمیدونست اما با احتیاط زیاد چند قدم به سمتش برداشت و دوباره ایستاد. انگار میترسید صدای قدماش اون موجود بی پناه و معصوم رو بترسونه.

نگاهش از بدن ظریف اون پسر که توی لباس آبی رنگ بیمارستان گم شده بود بالا رفت و روی صورتش ثابت شد. لبای نازک و خشک و پوسته پوستش از چیزی که هری مطمئن نبود ترس یا اضطرابه میلرزید و گونه های استخونیش از شدت لاغری کاملا فرو رفته بود. موهای فندقی رنگش کاملا به هم ریخته و ژولیده بود که باعث میشد مثل پسر بچه های شیطون به نظر برسه و یه قسمتیش روی چشماش ریخته بود...

چشماش... چشماش! نفس هری با دیدن چشماش بدون اینکه خودش متوجه بشه توی سینه حبس شد و درد عجیبی رو به سینش منتقل کرد! توی چشمای آبی رنگش هیچ اثری از زندگی نمیشد دید! مثل یه جسد بدون اینکه حتی پلک بزنه به روبرو خیره شده بود. انگار که داشت به یه چیز خیلی مهم نگاه میکرد اما رو به روش هیچ چیزی غیر از دیوار سفید رنگ بیمارستان نبود!

هری میتونست قسم بخوره که اون هجم غم و دردی که توی چشمای اون پسر موج میزد رو توی هیچ کدوم از بیماراش ندیده بود! یا حداقل اینجوری تا مغز استخون حسش نکرده بود!

یه بار دیگه با دقت همه اجزای صورتش رو نگاه کرد و پیش خودش فکر کرد اگه حلقه های تیره ی دور چشمش محو بشن چقدر چشمای اقیانوسیش زیباتر دیده میشه!

_دکتر استایلز!

صدای بیماری که کنار اتاق مشاوره ایستاده بود باعث شد هری از جا بپره و به خودش برگرده. چند ثانیه به اون بیمار خیره شد تا یادش اومد برای چی تا اینجا اومده بود. با سردرگمی به صورت بیمار لبخند زد.

_اوه میشل! الان وقت مشاورته درسته؟

میشل با اضطراب و خجالت سرشو تکون داد و دست راستشو مثل یه تیک عصبی چند بار به بازوی چپش مالید‌. هری به سمت اتاق حرکت کرد و قبل از اینکه درو روی خودش و میشل ببنده صدای یه پرستار رو شنید.

_لویی! چرا اینجا نشستی؟ زمین سرده بیا برگردیم به تختت... پاشو... آفرین!

هری همونطور که روی صندلی رو به روی میشل مینشست چند بار توی ذهنش تکرار کرد.

Don't let it break your heart [L.S] *Completed*Where stories live. Discover now