Don't let it break your heart [L.S] *Completed*

part 20

بدم میاد اول چپتر چرت بگم ولی
لطفا vote بدین
وقتی ازتون نمیگیره😶💙
____________________________________

برای بار چهارم اون شماره رو امتحان کرد و در حالی که پشت سر هم پاهاشو با اضطراب به سرامیک کف خونه میکوبید فقط امیدوار بود که این بار جواب بگیره.

_ الو؟

با شنیدن اون صدای آشنا از پشت تلفن صاف روی مبل نشست و صداشو صاف کرد.

_ سلام. آقای زین مالک؟

چند ثانیه طول کشید تا صدای زین رو دوباره بشنوه.

_ باهاش چیکار دارین؟

زین با شک پرسید و هری با اینکه نمیتونست ببینتش دستاشو توی هوا تکون داد.

_ من هری ام. هری استایلز. دکتر لویی

با عجله توضیح داد و دوباره صدای زین رو شنید.

_ اسم منو از کجا فهمیدی؟

هری که میتونست متوجه نگرانی توی صدای زین بشه سعی کرد آروم و متقاعد کننده حرف بزنه.

_ لویی بهم گفت اون... تقریبا همه چیزو بهم گفت... ببین لازم نیست نگران چیزی باشی من فقط بخاطر لویی بهت زنگ زدم باشه؟

_ لویی چش شده؟ حالش خوبه؟

همچنان نگرانی رو توی صدای زین حس میکرد ولی سعی کرد با لحنش آرومش کنه.

_ آره اون... خب در واقع نه خیلی! اون دیروز یه حمله عصبی داشت و.. خب اون واقعا شدید بود..

_ اوه خدای من پس شما دکترای لعنتی اونجا چیکار میکنین؟ الان حالش چطوره؟ نگو که اتفاقی...

_ نه نه! اتفاقی براش نیوفتاد خیلی زود بهش رسیدگی کردیم ولی... هوففف... ببین میتونی بیای بیمارستان؟ فک کنم توی این موقعیت خوب باشه که تو رو ببینه. علاوه بر اون خب منم.. دوست دارم که درباره یه سری چیزا باهات حرف بزنم.

صدای نفسای سنگین زین رو از پشت تلفن میشنید و بعد از آه بلندی که زین کشید صداش توی تلفن پیچید.

_ آره خیله خب... یکم طول میکشه که برسم لندن ولی... نه همین الان حرکت میکنم چند ساعت دیگه بیمارستانم.

هری نفسی از روی راحتی خیال کشید و لبخند کمرنگی زد.

_ خیله خب من اونجا منتظرم...

و بدون هیچ مکالمه اضافی تلفنو قطع کرد. با عجله غذای حاضریشو خورد و در حالی که دعا میکرد توانایی لازم برای روبرو شدن با زین و بعد از اونم لویی رو داشته باشه آماده شد تا به بیمارستان بره.
____

به سختی تونست تا وقتی که زین به بیمارستان میرسه تحمل کنه و سراغ لویی نره. از یه طرف نمیدونست لویی با دیدنش چه عکس العملی نشون میده و از یه طرفم دلش میخواست اول با زین حرف بزنه.