[Part 11] Hard to believe

Start from the beginning
                                    

نگاه های گیج و گنگ لویی اطراف رو بررسی کرد تا متوجه باز شدن پلک های اون پسر شد.

- وقت خواب تمومه هری

- من...من کجام؟

هری با صدای آرومی پرسید و بدون تکون دادن سر اطراف رو بررسی کرد تا شاید مکانی که درش هستن براش آشنا باشه.

لویی از جا برخاست و به سمت هری حرکت کرد. به درخواست شاهزاده استفان هری روی تخت چوبی در چادر مخصوص دراز کشیده بود وگرنه باید مثل سایر بیمارها روی زمین مداوا میشد چراکه تعداد انگشت شماری تخت وجود داشت.

- پیش پزشک.

لویی پاسخ هری رو داد که نگاه های گنگ اون پسر به سمتش برگشت. پزشک گفته بود سرش از چند جا شکسته پس مجبور شده بودن کل سرش رو پانسمان کنن.

- باورم نمیشه توام زنده ای!

هری اولین عکس العملش بعد از دیدن لویی رو به این شکل بیان کرد که پسر ریزه جثه تر اخم هاش رو در هم کشید.

- سالم تر از تو!

- به لطف من!

لویی نگاهش رو از اون پسر گرفت. از اینکه همیشه هری به نحوی برنده ی بحث ها میشد متنفر بود.

- درد که نداری؟

سم پرسید تا بحث اون دو پسر رو خاتمه بده وگرنه تا ابد ادامه پیدا میکرد.

- چرا...سرم...یکمی!

هری پاسخ داد ولی قبل از اینکه سم فرصت حرف زدن داشته باشه ،استفان وارد چادر شد.

- میبینم که حال دوستتون خوبه!

- آره...به لطف شما،ممنون!

سم مودبانه و با لبخندی پاسخ داد که باعث شد هری تای ابروش رو بالا بندازه. این حجم از رفتار خوب بخاطر این بود که اون پسر پولدار به نظر میرسید؟

- از من تشکر نکن...من فقط وظیفه ام رو انجام دادم!

- میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟

سم پرسید و لویی چشم چرخوند. این بازی پسر پادشاه مسخره به نظر میرسید و وقتی استفان با کمال میل پذیرفت مسخره تر هم شد.

- این کیه؟

هری به محض خروج سم و استفان پرسید و لویی درحالی که با انگشتاش بازی میکرد پاسخ داد.

- استفان...پسر شاه دمتر...تو رو نجات داد.

هری از سر تعجب که با شاهزاده ی دمتر ملاقات داشته سوتی زد.

- اون منو آورده اینجا؟

- اوهوم!

- حدس میزدم...از دستای کوچیک تو حمل کردن من بر نمیاد.

لویی با بیحالی چشم چرخوند و به سمت صندلی چوبیش که گوشه ی چادر بود،حرکت کرد.

- فقط خفه شو...اصلا نمیخوام باهات بحث کنم

Sea's whisper [L.S | Z.M]Where stories live. Discover now