بيست و دو

Beginne am Anfang
                                    

ميشا برگشت سمتش و سرش رو تكون داد:من...خوبم.

بعد رفت سمتش،يكي از جعبه هايي كه باز شده بود رو برداشت و رفت سمت كابينت هاش.

ماگ هاش رو دونه دونه توي كابينت ميذاشت.

ماتيلدا هم با يه جعبه ديگه اومد كنارش:تو نميتوني به من دروغ بگي ميشا.

ميشا خنديد:من جداً خوبم ماتيلدا...ما حتي يك سال هم با هم نبوديم،فكر نكنم گذشتن ازش،از هفت سالي كه با دن بودم بدتر باشه.

-عشق چند ماه و چند سال نميشناسه...بايد ببيني قلبت چي ميگه.

ميشا جعبه خالي توي دستش رو آورد پايين و به ماتيلدا نگاه كرد كه داشت بشقاب ها رو توي كابينت قرار ميداد.

نفسش رو بيرون داد و دوباره تكرار كرد:من...من...خوبم.
اما اين بار واقعا از گفته خودش مطمئن نبود.

-هر چي شما بگيد.
ماتيلدا گفت و بدون اينكه به ميشا نگاه كنه رفت سراغ جعبه ديگه.

بعد از اون،هر دو در سكوت مشغول باز كردن جعبه ها شدن.

بعدش،ميشا دوش گرفت وقتي بيرون اومد و يه دست لباس پوشيد،رفت سراغ لپ تاپ اش.

داشت اخبار و توييت هايي كه براش اومده بود رو ميخوند.

بالاخره امروز،خبر اينكه ميشا قرار نيست توي فصل بعد باشه بيرون اومده بود و بيشتر توييت هايي كه ميخوند درباره همين بود.

همه فن ها ناراحت بودن و از ميشا ميخواستن برگرده.

مسلماً ميشا هم از تصميمي كه گرفته بود خوشحال نبود.

اون واقعا كار كردن با اون گروه رو دوست داشت اما ناتر براش راهي باقي نذاشته بود.

يه مسيج از روي توييتر براش اومد.

دن:واو!

ميشا مسيج رو باز كرد و جواب داد.

ميشا:چي شده؟

دن:واقعا ديگه نميخواي توي سريال بازي كني؟

ميشا:درست شنيدي.

دن:ولي...براي چي؟فكر كردم تو عاشقشي.

ميشا:هنوزم هستم.فقط چيز هايي اتفاق افتاد كه ترجيح دادم بيام بيرون.

"the star of my heart"[cockles]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt