سه

1.5K 213 95
                                    

انسان
دلش می‌خواهد که درکش کنند؛
بیشتر از آنکه دوستش داشته باشند..."

- جورج اورول -

پ.ن:وت و كامنت فراموش نشه❤️
_______________________________
"١٨ سپتامبر ٢٠٠٨"
"يك ماه بعد"

ميشا نفسشو بيرون داد و قبل از اينكه زنگ اون عمارت بزرگ رو بزنه مكث كرد.

امشب،شبي بود كه قسمت اول فصل چهار سريال پخش ميشد و به همين دليل جنسن توي خونه اش يه مهموني كوچيك گرفته بود.

اين اولين بار بود كه جنسن يا جرد اون رو به جايي دعوت ميكنن و اين براي ميشا خوشايند بود.

استرس عجيبي داشت.

نزديك سه سال بود كه به هيچ مهموني نرفته بود.

انگار يادش رفته بود چطور بايد رفتار كنه.

گلوش رو صاف كرد،بطري مشروب توي دستش رو چرخوند و زنگ در رو زد.

سر و صداي كمي كه از خونه ميومد،با باز شدن در بيشتر شد.

يه زن،با لباس سياه و سفيد و يه كلاه كوچيك سفيد در رو براي ميشا باز كرده بود.

-سلام من...ميشا هستم.
ميشا به زن گفت.

خدمتكار لبخندي زد و از جلوي در كنار رفت:لطفا بفرماييد داخل.

ميشا وارد شد و از راهرو تقريبا تاريك گذشت تا به سالن اصلي رسيد.

احتمالا اون آخرين نفري بود كه اينجا رسيده.

يه ميز بزرگ وسط سالن پذيرايي بود كه توش يه كاسه بزرگ يخ،پر از بطري هاي كوچيك و بزرگ مشروب بود.

ليوان هاي بزرگ شيشه ايي هم به تعداد زياد اونجا چيده شده بود.

دو گارسون،با كت و شلوار سفيد رنگ،بين مردم ميچرخيدن،بهشون شامپاين تعارف ميكردن و ليوان هاي خاليشون رو توي سيني هاشون ميذاشتن.

همه اونجا مشغول حرف زدن و خنديدن بودن و انگار كسي متوجه ورود بي صداي ميشا نشده بود.

-هي...ببينيد كي اينجاست.ميشا!
صداي بلند جنسن از كنارش اومد.

سالن همه به ميشا نگاه كردن و با لبخند ليوان هاي مشروبشون رو بالا بردن:هي...!

ميشا لبخند زد:سلام به همگي.

بقيه دوباره مشغول حرف زدن شدن و دستي روي شونه ميشا فرود اومد:دير كردي؟!

ميشا برگشت سمت جنسن:متاسفم...ترافيك بود.

ميشا دروغ گفت.

تا آخرين لحظه با خودش درگير بود كه بره يا نه.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now