سيزده

1K 146 106
                                    

به مادمازل گفتم: تو هیچوقت عاشق شدی‌‌ خاکستری نگاهم کرد‌ خاکستری غمگین ترین رنگهاست.

- میترا الیاتی -
_______________________________
ميشا با احساس كردن نور گرم آفتاب روي پوستش،چشم هاش رو باز كرد.

لحظه ايي كه چشم هاش رو باز كرد و خودش رو توي اتاق خواب ناآشنايي پيدا كرد،متوجه كاري كه ديشب كرده بود شد.

نفسش رو بيرون داد و سر جاش غلت زد.

مطمئن نبود كه كار درستي انجام داده يا نه.

-صبح بخير.
صداي دن اومد.

ميشا به دن كه نيم تنه بالاش لخت بود و به درگاه تكيه داده بود نگاه كرد.

و براي يه لحظه كوتاه با خودش فكر كرد كاش سه سال قبل اتفاق نمي افتاد.

كاش دن بهش خيانت نميكرد.

كاش همه چيز به آرومي اون روز صبح بود.

اونا سه سال بود كه ازدواج كرده بودن،هر روز صبح با بوسه هاي دن از خواب بيدار ميشد،بعد از خوردن صبحونه هر دو ميرفتن سر كار و شب انقدر خسته بودن كه توي بغل همديگه خوابشون ميبرد.

ميشا با خودش فكر كرد كي همه چيز انقدر پيچيده شد.

درسته...از همون وقتي كه دن شروع به خوابيدن با يه گارسون رستوران كرد.

ميشا دستشو به صورتش كشيد،نشست و پاهاش رو از تخت آويزون كرد.

دن اومد و كنارش نشست:خوب خوابيدي؟

ميشا بدون اينكه به دن نگاه كنه سرش رو به علامت مثبت تكون داد.

دن رفت سمتش و خواست گونه اش رو ببوسه كه ميشا عقب كشيد:لطفا...نكن.

دن كمي عقب رفت:براي چي؟

-براي اينكه تو يه عوضي هستي؟!
ميشا به دن نگاه كرد.

دن اخم كرد:اوه جدي؟!ولي يادت هست كه ديشب داشتي زير همين عوضي ناله ميكردي؟

ميشا اخم كرد و سرش رو تكون داد:اوه ميشه خفه شي؟باور كن هيچكس بيشتر از من به خاطر ديشب پشيمون نيست.

دن دستشو با كلافگي فرو كرد توي موهاش:ميشا...فقط يه فرصت ديگه بهم بده...

ميشا از جاش بلند شد و باكسرش رو از روي زمين برداشت.

در حالي كه داشت ميپوشيدش گفت:معلومه كه نه!

دن اخم كرد:پس چرا ديشب اومدي اينجا؟چرا قبل از اينكه حتي وارد خونه ام بشي،شروع به بوسيدنم كردي؟!

دن هم از جاش بلند شد.

ميشا در حالي كه داشت با چشم هاش دنبال لباسش ميگشت زمزمه كرد:فقط يه اشتباه بود.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now