بيست و دو

887 119 195
                                    

به عمقت برو!
در بزن و بپرس قلبت چه می­داند.

- ویلیام شکسپیر -

آهنگ اين پارت:scared to be lonely
توي چنل تلگرامم ميتونيد پيداش كنيد: @ thestarofmyheart
_____________________________

ميشا پتو اش رو بغل گرفته بود و از پنجره به بيرون نگاه ميكرد.

يكي دو ساعتي بود كه بيدار شده بود ولي از تخت بيرون نيومده بود.

كاري براي انجام دادن نداشت.

برگشت سمت ديگه تخت و دستش رو آروم روي ملحفه كشيد.

سرد و خالي.

اين رو دوست نداشت.

اما دوباره تنها بود.

وقتي صداي در ورودي رو شنيد،بالاخره تصميم گرفت از جاش بلند شه.

در حالي كه داشت بدنش رو كش ميداد،از اتاق بيرون اومد و رفت توي آشپزخونه.

ماتيلدا داشت خريد هايي كه كرده بود رو توي يخچال ميذاشت:صبح بخير آقا.

ماتيلدا تنها كسي بود كه ميشا،آدرس و كليد خونه اش رو بهش داده بود.

ميشا لبخند زد و يه تيكه نون از توي پاكت خريد كند و گذاشت توي دهنش:صبح بخير.

بعد رفت سمت پنجره اش و به ويو رو به رو اش خيره شد.

-هنوز وسايلتون رو باز نكرديد؟
ماتيلدا پرسيد.

ميشا بدون اينكه برگرده جواب داد:فقط چند تا جعبه كتاب و لباس مونده.

ماتيلدا در كابينت ها رو يكي يكي باز كرد:و تمام وسايل آشپزخونه؟

ميشا برگشت و آروم خنديد:درسته...الان جعبه ها رو باز ميكنم.

ماتيلدا سرش رو تكون داد:خودم انجام ميدم.

گفت و رفت سمت جعبه هاي چيده شده گوشه آشپزخونه.

-ممنون.
ميشا گفت و دوباره برگشت سمت پنجره.

ماتيلدا هم مشغول باز كردن جعبه ها شد.

چند دقيقه توي سكوت گذشت كه ماتيلدا بي مقدمه پرسيد:حالتون چطوره؟

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now