دوازده

1.1K 150 140
                                    

اگر تمامی ما قدرت جادویی خواندن افكار یكدیگر را داشتیم، نخستین چیزی كه در دنیا از بین میرفت عشق بود.

- برتراند راسل -

پ.ن:گايز كامنت هاتون كم شده چرا :"(
_______________________________
-اوه بيخيال!پاس بده...!زود باش پاس بده!
جنسن رو به تلوزيون گفت.

ميشا سرش روي پاي جنسن بود و پاهاش از مبل آويزون شده بود.

اونا توي خونه جنسن بودن و جنسن خدمتكارش رو زودتر فرستاده بود خونه تا بتونن راحت باشن.

ميشا به جنسن نگاه كرد:ميدوني كه نميتونن صداتو بشنون درسته؟

جنسن سرشو تكون داد:خب بايد بشنون!
يه قلوپ از آب جو اش خورد.

دستشو فرو كرد تو موهاي ميشا و دوباره شروع كرد با بازيكن ها حرف زدن.

ميشا لبخند زد و چشم هاش رو بست.

اين حس رو دوست داشت.

توي رابطه بودن،به يكي علاقه داشتن و اون حسي كه وقتي بهت زنگ ميزنه داري...

ميشا اين احساسات رو فراموش كرده بود و با اومدن جنسن توي زندگيش يادش افتاد اينا چقدر لذت بخشن.

اون امروز فهميده بود كه ديدن دوباره دن،با اينكه هميشه فكر ميكرد اذيتش ميكنه،خيلي خوب بود.

اون به خودش اعتراف ميكرد كه از ديدن دوباره دن ميترسيد.

ميشا ميترسيد اگه اون رو ببينه،هنوز بهش احساساتي داشته باشه و ديروز،كاملا خلافش ثابت شد.

هم به خودش و هم به دن.

ميشا چشم هاش رو با صداي جنسن باز كرد:لعنتي!باورم نميشه انقدر احمقي!
جنسن دوباره رو به تلوزيون گفت و اخم كرد.

ميشا تك خنده ايي كرد،از جاش بلند شد و روي مبل نشست:هي...جنسن بايد يه چيزي بهت بگم.

-هو-هم...؟
جنسن هنوز چشمش به تلوزيون بود.

-اين مهمه!
ميشا گفت.

-من كاملا گوشم باتوئه...
جنسن جواب داد و حتي پلك هاش رو هم بهم نزد.

ميشا دهنشو باز كرد تا حرف بزنه كه صداي جنسن مانع اش شد:آها...!آها...!خودشه!درست همونجا!

ميشا چشم هاش رو چرخوند:دلم براي روزايي كه اينارو به من ميگفتي تنگ شده!

جنسن خنديد و بالاخره به ميشا نگاه كرد.

ميشا كنترل تلوزيون رو برداشت و صداش رو كم كرد:ديروز...دن اومد به آپارتمانم.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now