هجده

955 128 89
                                    

هیچی سخت تر از این نیست که منطقی فکر کنی وقتی احساساتت دارن خفت میکنند...!

- داستایفسکی -
____________________________

*دو ماه بعد*

جرد يه ليوان از توي كابينت برداشت و رفت سمت شير آب.

اون رو پر كرد ولي قبل از اينكه بتونه ازش بخوره صدايي از بيرون شنيد.

به پذيرايي تقريبا تاريك خونه نگاه كرد:جِن...؟

جوابي نگرفت.

يه قلوپ از ليوانش خورد كه دوباره صدا رو شنيد.

ليوان رو گذاشت روي اوپن و از آشپزخونه بيرون اومد:خيله خب...كي اونجاست؟

چراغ مطالعه روي ميز عسلي رو روشن كرد.

پذيرايي خالي بود.

-جِن...؟تويي؟
جرد دوباره پرسيد.

بعد رفت سمت اتاقشون و ديد جِنيو روي تخت خوابه.

-هاه...!
با تعجب از اينكه نميدونست صدا از كجا اومده گفت.

خواست بره توي تخت كه ناگهان يه پارچه روي سرش كشيده شد و قبل از اينكه بتونه كاري بكنه يكي جلوي دهنش رو گرفت.

-همممم!همممم!
جرد با صداي خفه داد مي زد.

يه نفر به جلو هلش داد.

جرد سرش رو به اطراف ميچرخوند به اميد اينكه بتونه از توي اون پارچه سياه چيزي رو ببينه اما موفق نبود.

صداي باز شدن در خونه رو شنيد و هواي سرد ماه فوريه بهش خورد.

بالاخره دست از روي دهنش برداشته شد:چه غلطي ميكنيد؟شما كي هستيد؟
جرد با صداي بلند گفت.

-شششش!
يه نفر به پهلوش زد تا جرد ساكت بشه.

اون شخص،جرد رو نشوند داخل يه ماشين و در رو بست.

جرد وقتي احساس كرد تنهاست،به سمت در رفت و سعي كرد بازش كنه.

جرد احساس كرد چيزي لوله مانند اومد روي سرش.

وقتي فهميد،يكي روي سرش يه اسلحه گذاشته،سريع دست هاش رو به حالت تسليم بالا برد:خيله خب!خيله خب...من هيچ كاري نميكنم.

اون تقريبا داشت ميلرزيد.

ماشين راه افتاد.

حدود نيم ساعت رانندگي داشتن تا اينكه بالاخره ماشين ايستاد.

صداي باز و بسته شدن دو تا در اومد و بعد در صندلي عقب كه جرد اونجا بود باز شد.

يكي جرد رو از ماشين كشيد بيرون.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now