قوی باش پسر همه چی درست میشه
ولی نمیشد چند سال بود این و به خودم میگفتم هیچی درست نمیشه هیچ بدترم میشه...

لباسام و پوشیدم رفتم تو سالن با صحنه ایی که دیدم داشت خندم میگرفت

شان با اون کلاه و پیشبند سفید هی میرفت اینور اونور آشپزخونه غر میزد،خیلی خنده دار شده بود

شان:ای بابا میبینم لاغر شده ها هیچی نمیخره بخوره وایی این کجاست پس

+شان داری چیکار میکنی
شان که سرشو کرده بود تو کابینت با صدای من ترسید،پرید بالا که سرش خورد به کابینت

دیگه نتونسم بی تفاوت باشم تک خنده ای کردم که صداش دراومد

شان:درد رو آب بخندی سرم درد گرفت،خدااا اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟

با لبخند رفتم سمتش و گفتم:دفعه بعد واسه راه رفتن تو خونم از تو اجازه میگیرم

شان:بشین صبحونتو بخور که کلی حرف داریم،عههه ریشتو چرا نزدی ؟

نشستم پشت میز و گفتم: واقعا فکر کردی به حرفت گوش میدم؟

شان پنکیک شکلاتی و گذاشت جلوم و نشست اون طرف میز

+خودت نمیخوری؟

شان:نه من خوردم تو بخور

+خب تعریف کن

شان:چیو؟

+چیشد برگشتی؟

شان:دیدم دلتنگم شدی خبر رسیده از شدت دلتنگی چند بار خودکشی کردی منم گفتم بیام از دلتنگی درت بیارم

+هاهاهاها خندیدیم

شان:خب مرتیکه برای همیشه که نرفته بودم

+آخه وقتی داشتی میرفتی... پرید وسط حرفم و گفت: بیخیال،راستی لویی وقتی فهمید اومدم سراغ تو رو ازم گرفت

آب پرتغالی که داشتم میخوردم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم

شان پاشد درحالی که محکم میزد تو کمرم میگفت:

خب یواش بخور فرار نمیکنه که،خونت میفته گردن من بعد نمیتونم جواب خاطر خواهاتو بدم وای فکر کن بپرسن علت مرگش چی بود بعد منم بگم پنکیک و بعدشم خودش به شوخیه بی مزش خندید

دستم و اوردم بالا که بس کنه کمرم و شکوند نفسم اومد سرجاش دیدم زشته از فوشام بی نصیب بمونه شروع کردم به فوش دادن

شان:اوی چته الان باید تشکر کنی که نجاتت دادم داشتی خفه میشدی

+نجات میدادی؟ من اگه از خفگی نمی مردم بخاطر ضربه های تو قطع نخاع میشدم

پاشدم و از آشپزخونه رفتم بیرون
شان:خب حالا چرا قهر میکنی قهر کردن نداره که بیا صبحونتو بخور

+ سیر شدم شان،ممنون

رو کاناپه نشستم و شان هم اومد رو به روم نشست

شان جدی نگاهم کرد و گفت:

چرا به این روز افتادی زین؟ دیگه نمیشناسمت...

به خودت بیا پسر چت شده؟
اون زینی که من یادمه با شیطنتاش همه رو کلافه میکرد، نه این زین افسرده اخمو اون زین که میشناختم انقدر لاغر نبود اون زین موهاش سفید نبود نباید اینجا تنهات میزاشتم اشتباه کردم اون زی...

حوصله حرفاش ونداشتم حرفاش حقیقت محض بود،پریدم وسط حرفش و گفتم: آدما عوض میشن

شان:ولی زین هر آدمی نبود که عوض شه زین هیچوقت خنده از رو لبش نمیرفت نباید به حرفت گوش میدادم باید با خودم میبردمت،اصلا اینجا موندت نتیجه ایی همه داشت؟

+نه نداشت من حتی مدرک هم بزارم جلوشون بازم حرف حرفه خودشونه بازم من همیشه اون آدم بدم من خائنم،ولی هیچکی به ذهنشم خطور نمیکنه که من ممکنه بی گناه باشم

شان:من که اون موقع بهت گفتم فایده نداره بیا نیومدی؛ زی انقدر غصه خوردی موهات سفید شده جمع کن خودتو همه چی درست میشه

+توام اگه اینجا‌، بین این آدمای بی رحم میموندی به حرف من میرسیدی که هیچوقت قرار نیس هیچی مثل قبل بشه از خودم متنفرم متنفرم از اینکه اونا هرکاری بکنن بازم دوسشون دارم بازم فراموش میکنم و میبخشم

شان کلافه حرفم و قطع کرد گفت: باشه خودتو ناراحت نکن بهش فکر نکن، کاش باهام میومدی اینجوری انقدر عذاب نمیکشیدی

+بیخیال

شان:میگم زین نایل بهتره یعنی چیز میگم خوبه؟

+پس بگو برای نایل اومدی

شان:چرت نگو بخاطر اون نیس

+دلت براش تنگ شده

شان:گمشو بابا همینم مونده بود
پشتشو کرد رفت تو دستشویی

وقتی داشت میرفت از جیب کتش یه عکس افتاد

رفتم عکس رو برداشتم عکس خودش و نایل بود هرچقدر که میگفت من دیگه اونو دوس ندارم ولی من میدونستم هنوزم دیوانه وار دوسش داره،شان بخاطر من از نایل دست کشید بخاطر من برای حمایت از من،برای گرفتن حق من ....

+من میرم یکم دراز بکشم

شان :باشههه

رفتم رو تخت دراز کشیدم،انقدر خسته بودم که کم کم چشمام بسته شد و خوابم برد...

با حس چیزی که رو صورتم تکون میخورد از خواب بلند شدم شان مثل برق گرفته ها ازم فاصله گرفته و با لبخند خبیثی دوید رفت بیرون

پسره روانی،نشستم رو تخت با کلافگی سرم و تو دستم گرفتم سرم خیلی درد میکرد

بعد چند دقیقه از جام بلند شدم داشتم از اتاق میرفتم بیرون که چشمم خورد به آینه خدای من،این من بودم!؟؟

+شـــــــــــــــــــــــان خدا لعنتت کنههه
.
.
.
.
.
.

هلووو گایززز😂❤️

انصافا سر این پارت خیلی حرص خوردم دو بار نوشتمش پابلیش نشد مجبور شدم دوباره بنویسم☹️😂
واسه شما همچین اتفاقی افتاده؟🤦🏻‍♀

خب این پارت چطور بود؟

همتونو دوس دارممم♥️💋

My broken heart(Ziam♡)Where stories live. Discover now