21

1.6K 262 61
                                    

" حق با تو بود"

همون طور که با زین به سمت کلاس انگلیسی میرفتیم بدون هیچ احساسی تو صدام گفتم .... دقیقا چند دقیقه بعد از اینکه شاهد به هم زدن لویی با النور بودم...

ابروهاشو انداخت بالا و با حالت گیجی پرسید

"ها؟"

" اون واقعا از من متنفره"

"منظورت لوییه؟"

اون با حواس پرتی پرسید

"آره، البته که منظورم لوییههه...تو یه احمقی...آخه من تا حالا راجب کی به غیر از لویی باهات حرف زدم؟!!"

تقریبا بهش پریدم و چشمامو براش چرخوندم

اون انگار که تازه از شوک بیرون اومده باشه گفت

"خیل خب... تو فقط به یه نفر اهمیت میدی و فقط هم راجب اون حرف میزنی و اون کسی نیست جز لویی... و واقعا این چیزیم نیست که بتونی مخفیش کنی...باور کن!
به هر حال، چی باعث شده که فکر کنی اون ازت متنفره اونم بعد از این همه مدت؟!...من یادمه تو گفتی نقشه‌ای براش داری؟!"

سرمو انداختم پایین و با ناراحتی به سنگ ریزه های نامرئی زیر پام ضربه زدم

" من نقشه‌ای براش داشتم...ولی خب راستش خوب پیش نرفت...اون عمیقا به احساسات من ضربه زد...اونم دو بار...با اینکه بار دوم تقریبا تونستم جلو شو بگیرم...ولی...میدونی...این هنوزم درد داره :("

من براش توضیح دادم که به کلاس رسیدیم و همون طور که زین دنبالم میومد وارد کلاس شدیم و روی اولین میز خالی که پیدا کردیم نشستیم

" پس تو میخوای بگی اتفاقی افتاده و باعث شده که بفهمی از تو خوشش نمیاد؟! "

با صدای آرومی پرسید و چشمای کنجکاوش رو به من دوخت...

"دقیقا"

" خب چه اتفاق لعنتی افتاده؟!...تا اونجایی که من میدونم تو به طرز فاکی مطمئن بودی که اون یه حسایی نسبت بهت داره! "

دهنمو باز کردم تا شروع کنم به توضیح دادن ولی با صدای آقای استوارت ساکت شدم

" امروز باید تا آخر کلاس مقاله‌ای که ازتون خواستم رو تکمیل کنید وگرنه مطمئنا F میگیرید"

اون کاملا میدونه چطور یه معلم جدی و محکم به نظر بیاد و من واقعا این شخصیتشو دوست دارم

من برای مدت طولانی تبدیل شده بودم به یه آدم مزخرف اما همین مرد کاری کرد که به این فکر بیوفتم خودم رو تغییر بدم و آدم بهتری بشم...

" خیل خب فکر کنم الان وقتشه که توضیح بدی"

زین با صدای آرومی کنار گوشم گفت

با دست بهش اشاره کردم که بعدا و رفتم پیش آقای استوارت ...
خوشبختانه منو لویی مقالمون رو تموم کرده بودیم پس فکر کنم بتونم الان تحویلش بدم...
وقتی مقاله رو بهش دادم لبخند محوی زد و بعد مشغول گرفتن بقیه مقاله ها شد..

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Where stories live. Discover now