9

1.6K 301 99
                                    

Chapter 9
میخوای با من به بازی بسکتبال بیای؟

_____________________________________

یک هفته از وقتی که به زین راجب علاقه ام به لویی گفتم میگذره، و خلاف تصورم خیلی خوب با قضیه کنار اومده. اون حتی هر وقت نگاهش به پسر چشم آبی میخورد با آرنج میزد تو پهلوم که فقط بگه اون اونجا بوده. باشه، شاید اون بیشتر از این که حمایت کنه اذیتم میکنه، خداوکیلی غیر از اینم ازش انتظاری نداشتم.

هرچی نباشه زین ،زینه.

با این حال، واقعا ازش ممنونم که به هیچ کس چیزی نگفته، حتی نایل و اولیویا. من هنوز راجبش یکم حساسم و نمیخوام آدمهای زیادی بفهمن که من روی یه پسر کراش دارم. اینطوری نیست که بخاطرش خجالت زده باشم یا همچین چیزی، چون نیستم.
دست خودم نیست ولی همش تصور میکنم که زندگیم چطوری میشه اگه کام اوت کنم. کسی اذیتم میکنه؟ هر روز کتک میخورم؟

پس، فکر کنم بشه گفت که از این که بقیه ممکنه چه واکنشی داشته باشن میترسم.

" هوی، رفیق. میخوای با من بیای بازی بسکتبال امروز ببینی؟"نایل ازم سر کلاس تاریخ ، دومین ساعت روز، پرسید.

همون طور که به امتحان رانندگی ساعت چهار امروزم فکر میکردم شونه ام انداختم بالا. " چه ساعتی؟"

به گوشیش یه نگاه انداخت و پیام هایی که به یه نفر فرستاده بود می گشت. " اممم، شیش، چطو؟" اخم کرد و نگاهش به من داد.

" امروز ساعت چهار امتحان رانندگی دارم ، ولی میرسم بیام." بی میل لبخند زدم چون علاقه زیادی به بسکتبال ندارم... راستش اصلا علاقه ندارم، ولی از گذروندن وقتم با بهترین دوستم لذت میبرم. پس این دقیقا کاری بود که میخواستم بکنم.

" برای این یکی که خوب خوندی؟ ناموسا نمیخوام یه صبح دیگه با یه هری عن اخلاق سر و کله بزنم " به چند هفته پیش که دوباره رد شده بودم اشاره کرد و با دهن بسته خندید.

"نه خیرم، فکر کنم این دفعه آماده ترم" بهش چشمک زدم و با لودگی به پهلوش سقلمه زدم و باعث شدم بیشتر بخنده.

"هرچی تو بگی."

چند دقیقه بعدش زنگ خورد. از صندلیم پا شدم و با نایل از کلاس بیرون زدیم. همین که به کمد هامون رسیدیم از اون طرف سالن یه صدای خنده شنیدم که توجه ام به خودش جلب کرد. آروم با صدا چرخیدم و با نگاهی چشم تو چشم شدم که هیچ وقت دیگه نمیخواستم ببینم.

النور با دست های لویی دور کمرش به دیوار کمد ها فشرده شده بود . داشت با عینک لویی بازی میکرد، بالا و پایین بینی اش میکشیدش.

واقعا میخواستم همون لحظه و همون جا بالا بیارم. خیلی حال به هم زن بود. اصلا کلمه حال به هم زن کافیش بود؟ خیلی تهوع آور بود.

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Where stories live. Discover now