7

1.7K 271 40
                                    

Chapter 7~ I'm uh... i'm dyslexic

به نظر نمیاد نایل متوجه چیزی شده باشه .
بخاطرش از خدا ممنونم!
اخرین چیزی که الان نیاز دارم اینه که یه نفر با کلی سوال به سمتم هجوم بیاره و ازم بپرسه چرا از لویی متنفر نیستم و از این حرفا.
حتی اگه چیزیم فهمیده بود ، سوالی ازم نپرسید.
مدرسه به زودی تموم شد و من حتی یک کلمه هم با لویی حرف نزدم. تو کلاس علوم و ریاضی دیده بودمش اما اون هیچ وقت نتونست وقتی دارم نگاهش میکنم گیرم بندازه.
برام سوال شده که لیام بهش درباره معلم خصوصی بودن و رازم (که دیگه راز به حساب نمی اومد) گفته یا نه؟
از اونجایی که اقای استورات شخصا بهش گفته بود به لویی بگه. حدس میزنم حداقل دربارش از قبل یه چیزایی گفته.
بیرون از مدرسه بودم که چشمم به یک پورشه مشکلی تو پارکینگ افتاد. دلیل خیره شدنم به اون ماشین بخاطر خاص بودنش نبود. اما این موضوع که لویی بهش تکیه داده بود به همراه یک دختر مو قهوه ای که یکم جلوتر از اون ایستاده بود که پشتش به من بود.
سعی داشتم حسادتی رو که یه دفعه تمام وجودمو در بر گرفتو کنترل کنم. دستامو کنارم مشت کردم. چشامو بهم فشار دادم و بستم.
چرا این چند وقت همش این اتفاق برام می افته؟؟
یه ایده اروم اروم به ذهنم اومد و قبل از اینکه بفهمم ؛ داشتم به سمتشون حرکت میکردم!
"آه لویی خوشالم میبینمت مرد"

یه لبخند عریض زدم و دستم رو دور شونه های لویی انداختم.
سمت خودم کشیدمش
یکم خشن البته!
اون دختر...
چشمای النور پر از تعجب شد.
اما بعد دوباره خودش رو خونسرد نشون داد.

"اوه سلام هری"
لبخند زد و بهم خیره شد.

به چشام چرخی دادم به سمت لویی برگشتم که با دندونای تیز شده بهم خیره شده بود.

"فکر میکنی داری چیکار میکنی"

هیسی کشید که فقط من شنیدم.

"من فقط دارم به دوستم سلام میکنم چه چیزیش اشتباهه؟"

برخلاف لویی صدامو بالا بردم تا النور صدامو به خوبی بشنوه.

"اوه نمیدونم شاید بخاطر اینه که دوست نیستیم؟"

دوباره به چشام چرخ دادم
دستی تو موهای پر مانند لویی کشیدم.

"احمق نباش لویی. یادت نمیاد از زمان مهد کودک چقدر دوستای خوبی بودیم هممم؟"

اب دهنشو به سختی قورت داد. و نگاه خیرشو ازم گرفت تا به النور نگاه کنه.

"متاسفم بخاطر این (هری) ممکنه که امشب موقع شام یا جای دیگه دربارش حرف بزنیم؟"

با عذر خواهی لبخند زد. که باعث شد محکم تر به شونش چنگ بزنم.
با احتیاط پاشو لگد کردم.
و خیره تر از قبل بهش نگاه کردم.
خودشو عقب کشید. اما هنوزم به النور نگاه میکرد انگار که چیزی نشده.

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu