13

1.6K 277 100
                                    

حالممم داره ازین وضعیت به هم میخوره...من دارم تمام تلاشمو میکنم، دارم هر کاری میکنم تا لویی منو دوست داشته باشه...ولی اون قبول نمیکنه...
شاید منم فقط باید بکشم کنار...منظورم اینه که یعنی واقعا اون ارزشش رو داره؟؟
مامانم ازش متنفره و اونم از من...
به هر حال هیچ شانسی وجود نداره که بتونیم روش کار کنیممم...
پس چرا من قبل از اینکه بذارم این حس عمیق‌تر بشه تمومش نکنمم؟؟...
هنوزم اون توییتی رو که راجع به علاقش نسبت به من بود رو یادمه...ولی شاید این واقعا یه توییت اشتباهی بوده که اون موقع سعی میکرد به من بگه...
شاید منم دارم فقط الکی وقت خودمو تلف میکنم...!!!

من خیلی دوسش دارم و این خیلی سخته که اجازه بدم اون بره وقتی که انقدر مشتاقِ با اون بودنم...از همون وقتی که فکر میکردم استریتم تا الان...
این واقعیت هم وجود داره که برای اون خیلی سخته که منو بخواد...این واقعا احمقانه و کلیشه‌ای به نظر میاد، ولی حقیقت داره...

این آسون نبود که شاهد باشی کسی که دوسش داری تو این دنیا به تنها کسی که توجه نکنه تویی..

این آسون نبود که ببینی اون با یه دختر قرار میذاره در حالی که روز به روز بیشتر از قبل داره باهاش صمیمی میشه...

و این مطمئنا اصلا آسون نیست که بیشتر روز ها دادو بیداد کنی فقط بخاطر اینکه بهش بفهمونی که چقدر مشتاق با اون بودنی...
پس چرا من هنوز وقتمو صرف اون میکنم؟؟
چرا اینو الان و برای همیشه تمومش نمیکنم؟؟
آه سردی از ته دلم میکشم....توی راهرو قدم میزنم تا کسی رو که الان جلوی لاکرش وایساده پیدا کنمو براش از ناامیدیام بگم....

"زین میتونم باهات حرف بزنم؟؟"

اینو فورا ازش میپرسم در حالی که اصلا عجله‌ای هم ندارم...
درِ لاکرش رو میبنده و با حالت سوالی برمیگرده نگاهم میکنه...

" حتما، بیا تو راهی که داریم میریم سمت کلاسم صحبت کنیم"

اولش سکوت کرده بودم چون واقعا نمیدونستم چجوری و از کجا شروع کنم تا تمام اتفاقات این اخیرو براش توضیح بدم...
زین نگاهی بهم انداخت...اولش میخواستم نادیدش بگیرم ولی من باید بتونم کلماتو پیدا کنمو حرف بزنم...

" من نمیدونم باید چی کار کنم؟!...من حس میکنم لویی ازم متنفره حتی بیشتر از قبل...من بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم...واقعا دیگه نمیکِشم...
به نظر تو باید چی کار کنم؟؟"

مستقیم تو چشمای من نگاه میکرد...میتونستم ببینم که چشمای قهوه‌ایش ( قهوه‌ای؟ 🤦🏻‍♀️) از تعجب گرد شده...

" دیگه نمیکِشی؟؟"

اون جوری پرسید که انگار این حرفو اشتباه شنیده...

سری تکون دادم...

" آره، سال‌هاست که گذشته ولی اون به هیچ کدوم از کارای مثبتی که انجام میدم واکنشی نشون نمیده...توام بودی خسته میشدی"

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora