11

1.6K 280 74
                                    

Chapter 11~
نمیتونم باور کنم دارم با این موافقت میکنم

یک هفته بدون حتی یه کلمه از لویی گذشت. من اغوا کردن لویی رو تموم کردم هرچند زین گفته بود نباید این کار بکنم. واقعا نمیدونستم چه واکنشی مقابلش داشته باشم اگه سرم داد میزد. البته که میتونستم با یه برگشت کثیف باهاش تلافی کنم ولی اون فقط همه چی رو بد تر میکرد، بالاخره متوجه اش شدم.

پس در عوض ، لویی رو از دور نگاه میکردم، حواسم بهش بود که بدونم دقیقا کجاست و چکار میکنه. قبل اینکه چیزی بگید، نه من یه استاکر نیستم. فقط دوست داشتم بدونم لویی داره چکار میکنه. فقط همین.

هرچند، اون همش با بچه های تیم بسکتبال میپلکید. نمیدونم که این چیز خوبیه یا نه. لیام رو چندین بار دیده بودم که توی سالن تنها راه میده با یه قیافه ناراحت روی صورتش،که باعث شد یکم مشکوک شم. میدونم که خیلی وقته دوست های صمیمی هستن، برای همین دیدن اینکه از هم جدا باشن یکم عجیب بود.

واقعا امیدوارم لویی تغییر نکرده باشه و لیام رو ول کنه، چون اول از همه، لیام بچه خوب و با مرامیه حقش نیست که ولش کنن ، دوم اینکه، این نشون میداد که لویی خائنه. هرچند دلم نمیخواد بگم ، ولی کراش داشتن روی یه خائن اصلا چیزی نیست که بخوام بهش افتخار کنم.

الان، روی مبل اتاق نشیمن نشستم و بین شبکه های تلویزیون میگردم تا یه چیز خوب برای دیدن پیدا کنم. وقتی نتونستم چیزی پیدا کنم رفتم طرف آشپزخونه ، که مامانم داشت توش رو اجاق شام می پخت. با صدای پام برگشت و بهم با لبخند نگاه کرد.

همون طور که روی صندلی آشپزخونه میشستم منم لبخند زدم و دستم متفکرانه گذاشتم زیر چونه ام.از اخرین باری که حرف زدیم دیگه چیزی بهم نگفته ، که چند هفته ایی میشه. دیگه داشتم یکم کنجکاو میشدم، و نمیدونستم که میتونم جلوی خودم بگیرم که بپرسم یا نه. انگار به میل خودش هیچ وقت چیزی میگه.

"مامان؟"

آروم شروع کردم،ولی با این حال مضطرب شد، میدونم که فهمیده میخوام به کجا برسم.

"بله؟"

آروم گفت، برنگشت که نگاهم کنه‌.

" وقتشه که یکم بهم جواب بدی. از آخرین باری که راجبش حرف زدیم چند هفته گذشته، و دیگه داره صبرم تموم میشه. میدونم برات سخته ولی من احتیاج دارم که بدونم. لطفا؟"

با اینکه نمیتونه ببینه لبم آویزون کردم.

تند برگشت ، اخم روی صورتش معلوم بود.
"چرا احتیاج داری که بدونی؟ اصلا به تو مربوط هم نیست. "

"چرا ، هست! اگه تو سعی نکرده بودی که اینو توی سرم حک کنی که چاره ایی ندارم به غیر از اینکه لویی متنفر باشم ، اون وقت ، هیچ کدوم از اینا بهم مربوط نمی شد. هرچند که تو انجامش دادی و من میخوام بدونم دلیل واقعی این که من نمیتونم باهاش دوست باشم چیه!"

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Where stories live. Discover now